by محمدرضا طهرانی | دی 10, 1398 | کتاب
“برف شاخهها را خم کرده بود و در بارشِ بعد حتما میشکستشان. آدمها هم مثل درختها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد. بدیاش این بود که آدمها فقط یکبار میمردند و همین یکبار چه فاجعهی دردناکی بود”...
by محمدرضا طهرانی | دی 3, 1398 | کتاب
“بشر چشمبسته متحمل زمان حال میشود. فقط اجازه دارد آنچه را که هماکنون درحال تجربه کردن آن است، حس کند و حدس بزند. تازه بعد که رشتهها پنبه میشود، میتواند نگاهی به گذشته بیندازد و آنچه را تجربه کرده و معنایی را که داشته است، دریابد”. عشق، وجه مشترک...
by محمدرضا طهرانی | آذر 25, 1398 | کتاب
“پاییز دومین سال اقامتم در پاریس است. به دلیلی به اینجا فرستاده شدم که هنوز نتوانستهام درکش کنم.نه پولی دارم، نه امکاناتی، نه امیدی. من خوشبختترین مرد عالم هستم. یکسال پیش، فکر میکردم هنرمندم. دیگر به این مسئله فکر نمیکنم، هستم. وجودم از ادبیات تهی شده....
by محمدرضا طهرانی | آذر 15, 1398 | کتاب
میدانی وقتی میشنوم کسی کتاب ضد جنگ مینویسد چه میگویم؟نه، چه میگویید آقای هاریسون استار؟میگویم چرا بهجای آن کتابی ضد رودخانههای ِ یخ نمینویسی؟ زمان، زمان جنگ است، جنگ جهانی دوم. بیلی پیل گریم، شخصیت اصلی داستان دوران خدمت سربازیاش را در جنگ میگذراند اما از...
by محمدرضا طهرانی | آذر 9, 1398 | کتاب
“چی میشد اگر دعوتش را قبول میکردم و یک روز صبح، صبحانه را با او میخوردم؟ چرا نباید این کار را بکنم؟ از چی میترسم؟ چرا این ترس لعنتی ولم نمیکند؟ مگر نه اینکه حالا آزادم؟ مگر نه اینکه حالا برای بهداشت اخلاقی جامعه خطری ندارم؟ از اول هم خطری نداشتم. زنهای...
by محمدرضا طهرانی | آذر 5, 1398 | کتاب
“بریت ماری کل شب را بیدار میمانَد. به این کار عادت دارد. وقتی آدم همیشه برای یک نفر دیگر زندگی کرده باشد، همینطور میشود”. بریت ماری زنی بیش از حد منظم و پایبند به اصول است. همه او را به اسم زن غُرغُرو میشناسند اما در حقیقت اینطور نیست، او فقط نمیداند...