by محمدرضا طهرانی | خرداد 12, 1398 | داستان کوتاه
همین چند روز پیش، پرستار بچههایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم:بنشینید میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سیروبل به شما بدهم این طور...
by محمدرضا طهرانی | خرداد 2, 1398 | داستان کوتاه
مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تختهسنگها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریکی میرفت. دیوارهی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهروی غار مانند در هر دوسو از این...