من برگشتم. دلم برای فضای پادکست دوباره تنگ شد و این ایده به سرم زد که کتابهایی که میخونم رو گاهی بیام برای معرفی. حالا البته اون دوستانی که من رو در شبکه های اجتماعی تویتر و اینستاگرام فالو دارن، دیدن کتابهایی که به صورت ماهانه خوندم رو باهاشون به اشتراک میذارم. اگر وقت اجازه بده، میخوام اینسری علاوه بر اون کار، به صورت کوتاه و مختصر هم در رادیوطوری باهاتون صحبت کنم.

بریم سر اصل مطلب

کتاب مرگ در میزند اثر ودی آلن رو داشتم میخوندم و دیدم که کاش بشه یکم بیشتر در موردش باهاتون صحبت کنم. خب این کتاب طنز هست و وقتی محتوا رو دیگه جمع کرده بودم، دلم نیومد در مورد طنز و انواعش و البته فرقش با کمدی و انواع اون باهاتون یه صحبتی نکنم. پس اول میپذازم به این موضوع بعد میریم سر وقت معرفی خیلی خیلی کوتاه آقای وودی آلن و بعدش چندتا پیشنهاد فیلم دارم براتون و در نهایت هم مرگ در میزند…

اینم بگم، وقتی متن این اپیزود تموم شد، خودم خندم گرفت که مثلا میخواستم فقط کتاب معرفی کنم در این قسمت…

بریم سر وقت تعریف طنز…

طنز چیست؟

طنز بیان هنرمندانه یک موضوع است که به نیت اصلاح آن موضوع بیان شده و نه به قصد تخریب. پس شما به عنوان خواننده باید دنبال یک بخشی که داره تلنگر میزنه و نیاز به اصلاح داره باشید. چیزی که این روزها میبینیم میره به سمت تخریب و مسخره کردن واقعا اسمش طنز نیست. مثلا من خودم میخواستم ضبط کنم صبح جمعه این اپیزود رو ولی اتفاقی افتاد که رفتم این جمله ای که الان میگم رو توییت کردم: از ظهر میخوام اپیزود چهارم رادیوطوری رو ضبط کنم ولی متاسفانه همسایه با صدای بلند و با اصرار زیاد “یه شاسی بلند دلش میخواد، راه که میره بلرزه زمین…” خب من دنبال چی بودم؟ توو پرانتز اینو اضافه کنم که شما وقتی یه اثر هنری رو ارائه میدی دیگه نباید شرحش بدی و توضیح بدی در موردش تا آدما بفهمن چی گفتی یا نیتت چی بوده یا اینایی که گفتی نماد چی بوده یا پشتشون چی بوده و این حرفا، هرکاری بخواد بکن اون داستان، جمله، عکس، نقاشی، مجسمه، موسیقی و هر اثری خودش باید به تنهایی بکنه بعد از اینکه شما اصطلاحا ریلیز کردی کارتو. نه باید بهت بربخوره و نه باید خیلی هیجان زده بشی از تعریف ها، کلا به قول علی مسعودی نیا، کاری که منتشر شد، دیگه برای نویسنده نیست و خواننده هرجور دلش بخواد میخونه و برداشت میکنه. تو هر کاری میخواستی بکنی باید قبلش میکردی…

اینجا ولی من دنبال کار هنری و اینا نیستم و میخوام طنز رو تعریفش رو بگم پس یبار دیگه به جمله دقت کنیم: از ظهر میخوام اپیزود چهارم رادیوطوری رو ضبط کنم ولی متاسفانه همسایه با صدای بلند و با اصرار زیاد “یه شاسی بلند دلش میخواد، راه که میره بلرزه زمین…” اون یه تیکه آخر که شعر جدید ساسی مانکن هست که هرجا میریم اینروز پلی شده. من میخوام اپیزود پادکست ضبط کنم ولی همسایه نه تنها چیزی داره گوش میده که فضاش با فضای فکری کاری که من دارم میکنم یکی نیست، دارم طعنه میزنم به نازک بودن بیش از حد دیوار که صدا انقدر راحت میره. پس من یه پراویسی ساده رو هم ندارم. پس دارم در قالب طنز میگم دوتا آدم با فضای فکری مختلف نمیتونن در کنار هم بخاطر اون مدل ساخت و سازی که نقطه ضعفش عبور زیاد صدا هست، به راحتی زندگی کنن و مشغول فضای فکری و کارهای خودشون باشن. یه ایرادی رو بیان کردم در عین بیان تناقض حاکم بر اجتماع که عمر بدیهی است.

اما ابزارهای طنزپرداز میتونه استفاده از کهن الگوها ، اتفاقات و عادات و تکرارهای زند‌گی روزمره هستن. در اصل خیلی ادبی بخوام بگم: طنز پرداز زمین زنده‌گی روزمره را شخم می‌زنه و با کاشتن دانه های شک و تردید، ریشه‌ی درخت بزرگ و تنومد عادت رو هدف میگیره تا زیربنای عمارت مستحکمی به اسم بدیهیات را بلرزونه. کلمه ها رو خیلی با وسواس و با چند تا جمله که سرچ کردم گذاشتم کنار هم. چون این روزها به همه چیز میگن طنز و هرچیزی واقعا طنز نیست.

کمدی چیست؟

به اجرای طنز به صورت تصویری در تئاتر، سینما یا تلویزیون کمدی می‌گویند. هدف کمدی در ظاهر خنده است اما کمدی قصد دارد مسائل جدی را در پرده‌ای از شوخی برای مخاطب بازگو کند و بیشتر شخصیت قهرمانان داستان موجب خنده مخاطب می‌شود و هیچ آزار و گزندی به کسی نمی‌رساند.

در اینجا باید اشاره کرد که مراد از لفظ کمدی در اسامی کتب مشهوری از قبیل «کمدی الهی» دانته یا «کمدی انسانی» بالزاک نوع ادبی کمدی نیست.

خب اینم از این، بریم سراغ معرفی آقای وودی آلن

معرفی وودی آلن

وودی آلن نویسنده، بازیگر، کارگردان و آهنگساز آمریکایی متولد ۱۹۳۵ نیویورک. در سال ۱۹۷۷ با فیلم آنی هال موفق به کسب اسکار کارگردانی و فیلمنامه شد.

  • اسکار بهترین کارگردانی برای فیلم آنی هال، ۱۹۷۷
  • اسکار بهترین فیلم‌نامه غیر اقتباسی برای فیلم آنی هال (همراه مارشال بریکمن)، ۱۹۷۷
  • نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش اول برای فیلم آنی هال
  • اسکار بهترین فیلم‌نامه اقتباسی برای فیلم هانا و خواهرانش، ۱۹۸۶
  • اسکار بهترین فیلم‌نامه غیر اقتباسی برای فیلم نیمه‌شب در پاریس، ۲۰۱۲
  • فیلم Match Point: کریس یک مربی تنیس است که وقتی درگیر دو رابطه‌ی موازی می‌شود، تصمیم می‌گیرد  هرجوری شده به وضعیت پیش‌آمده خاتمه دهد.

چندتا از کتاباش

  • مرگ در میزند.
  • دوباره اون آهنگ رو بزن سم
  • جاذبه صفر
  • بن بست (نمایشنامه)
  • این آب آشامیدنی نیست
  • هرج و مرج محض

مقدمه ای در معرفی کتاب

کتاب مرگ در می زند گزیده‌هایی از سه کتاب «تسویه حساب»، «بی‌بال و پر» و «عوارض جانبی» هستند که داستان‌ها، مقالات و نمایشنامه‌های چاپ شده آلن را در مطبوعات و اغلب، نشریه «نیویورکر» دهه ۶۰ و ۷۰ در خود جای داده‌اند!

پشت جلد نوشته: مرگ یه تصویر نمادین از نبودنه و همین طور که خودتون می دونین چیزی که نباشه نمی تونه وجود داشته باشه… بنابراین مرگ وجود نداره و فقط یه توهمه.

این جمله دقیقا همونی بود که میتونه منو مجبور به خریدن این کتاب کنه… کلا هم ۱۵ داستان کوتاه در ۱۹۰ صفحه هست این کتاب.

بریم سر مرگ در نمیزند

داستان مرگ در میزند

شوخی با مرگ؟ به مرگ شخصیت میده و دقیقا میاره کنار یک کاراکتر داستانش. این یعنی حد و مرز نذاشتن برای داستان نویسی. برای اینکه این کاراکتر رو باورپذیر کنه میاد با موضوعات روزمره درگیرش میکنه و یه جاهایی از داستان مرگ بخاطر نداشتن پول حتی نمیتونه بعضی از کارهارو انجام بده. پایان داستان اما خیلی تکان دهنده هست. جایی که کاراکتر اصلی داستان به دوستش زنگ میزنه و کل ماجرایی که شاهدش بوده رو براش تعریف میکنه و در آخر میگه، بازی دادن مرگ خیلی سادس. بیشتر از این نمیگم که اسپویل نشه که حتما بخونیدش. این داستان در اصل یک نمایشنامه هم هست و کلی تاتر در سرتاسر دنیا ازش اجرا شده. در ایران هم همینطور…

اما جدای این طنزپردازی، قدرت بالای فکری انسان در این داستان به تصویر کشیده میشه. نه خیلی وارد جزئیات میشه و نه خیلی سطحی عبور میکنه. یجایی میپرسه که الان بعد از اینکه من بمیرم چی میشه و مرگ میگه، بعدش رو میخوای بدونی که چی بشه؟ بعدش مهم مگه؟ خودت رفتی میبینی، بازیتو بکن…

همین اتقاق در داستان کنت دارکولا میشه. فکر کنید یه دراکولا در یک ساعت اشتباهی از خونش میاد بیرون و داستان شروع میشه. بعد با آدمها درمورد روشن بودن چراغ های قصر بحث میکنه که پول برق میاد! یا میگه شراب برای کبدم ضرر داره… واقعا این بی حد و مرز نوشتن درس بزرگی بود.

داستان زنده باد وارگاس

با اینکه وارگاس از صمیم قلب  ایمان داشت که انتخابات آزاد لازمه هر نظام دموکراتیک و مردمی است، اما ضمنا این نکته را هم در نظر داشت که تا زمانی که مردم به بلوغ سیاسی لازم برای تصمیم گیری در مورد آینده کشورشان نرسیده اند، بایستی یک نظام دولتی مقتدر، همانند نظام های پادشاهی برکشور حکومت کند.

چقدر این جمله آشنا بود، بگذریم…

این داستان اما یک درد مشترک رو روایت میکنه. درد کجاست؟ اینکه ما بدون هیچ دلیل خاصی معمولا به دنبال عده ای راه میوفتیم و در اصل در مسیر اهداف اونها حرکت میکنیم که حالا گاهی منجر به رخ دادن یه توافق میشه که اگر از افرادی که به اون توافق رای دادن بپرسی چرا رای دادی میگن چون فلانی گفت گاهی هم منجر به یه انقلاب میشه… بیاید قبول کنیم که این یک بازی پر تکرار در طول تاریخ بوده. در اصل یک عده ای به دنبال یک فرد و اهداف نهانش، با یکسری وعده و هدف سطحی راه میوفتن. اینجا هم باز قدرت طنز پردازی وودی آلن بی نهایت کمک کننده هست. چون تلخه تو بیایی این همراهی کورکورانه و خسارتهاشو فقط بیان کنی پس باید با ظرافت همراهش کنی دیگه. به راحتی و در قالب شوخی، پوچی این دنبال کردن رو به تصویر میکشه.

من اون جمله ای که در بالا براتون خوندم رو وقتی بهش رسیدم، کتاب رو بستم از میزان نارحتی و باز ذهنم درگیر این شد که ما چرا باید از یک تعداد آدم پیروی کنیم؟ نه اینکه پیروی رو کلا نفی کنما، یا ردش کنم، ولی واقعا چی میشه که از یه تعداد آدم در یک سطح بسیار بالا پیروی میشه؟ چیو توو مغز ما خاموش میکنن که ما حتی گاهی یادمون میره میتونیم بپرسیم ببخشید کجا داریم میریم؟ چرا اصلا داریم میریم؟ قبلی هایی که دقیقا همین مسیری که الان ما تووش هستیم رو رفتن رو مرورکردیم؟ این موضوع فقط برای جامعه و اجتماع نیستا، حتی در انجام یک پروژه ساده هم کارکرد داره.

بگذریم…

در این داستان بارها به فراموشی آرمان اشاره میکنه، حتی به شوخی میگه صحبت کردن در مورد آرمان ها از بین رفته و به خوندن ستون فال جاش رو داده، انقدر سطح آگاهی پایینه که بخاطر مصرف قارچ سمی حتی که این هم قطعا کنایه هست، کشته میدن، جایی از داستان ساز رو که نماد هنر هست از بین میبرن. یه شوخی بامزه  اما تلخی داره که میگه اون فردی که ساز میزده رو میبرن پشت یه درختی و مجبورش میکنن سازش رو بخوره، در جای دیگه خودشون به خودشون بخاطر عدم وجود آگاهی نظامی حتی شلیک میکنن که این هم چقدر داستان آشنایی هست. برای من اما چقدر جذاب بود که آلن کوتاه نمیاد و پای آمریکا رو هم در جابجا کردن حکومت ها میاره وسط چیزی که اصلا پوشیده نیست از کسی البته و نویسنده به شدت با طنز به این موضوع میپردازه که اصلا خودشون هم گاهی متوجه افتضاحی که در عوض کردن یه حکومت به بار میارن نیستن ولی آخرش یک رخ قهرمان میگیرن که ما کار درست رو کردیم و این تنها کاری بود که میشد کرد و این داستانا…

من اما یاد فیلم ۱۲ مرد خشمگین هم افتادم، جایی که فقط یک سوال مهم در جای درست پرسیده میشه و فارغ از اینکه فردسوال کننده کی هست، آدمها محبور میشن بهش بپرازن و ۱۱ نفر به چالش کشیده میشن و آخر سر اون یک نفر برنده شده. اما اون یک نفر با هدف برننده شدن سوال نکرده بودا، اون یک نفر فقط یاد گرفته بود که سرسری و بدون در نظر گرفتن دیتا و شواهد نباید هر نظری داد و ما در برابر نظراتی که میدیم مسئول هستیم و نظرات ما میتونه تبعاتی داشته باشه که باید حواسمون بهش باشه.

داستان بشقاب های پرنده

این داستان خیلی قشنگ به موضوع “کلام مهمه یا گوینده کلام” میپردازه؟ در داستان سوم این موضوع خیلی زیرپوستی بهش پرداخته میشه. جایی که وقتی مردم عادی در مورد آدم فضایی ها صحبت میکنن، یه مشت دیوانه و متوهم خطاب میشن و وقتی آدمها پولدار صحبت میکنن موضوع جدی گرفته میشه. من یاد یه خاطره ای افتادم که دوستم تعریف میکرد که به یه سایت مراجعه کرده و دیده یکی کامنت گذاشته و میخواست ریپلای کنه و بتوپه بهش که این چه نظری آخه و … عکس پروفایل طرف نظرش رو جلب میکنه و به هرحال دقت میکنه و میبینه فردی که کامنت گذاشته بوده یکی از آدمهای بسیار باسواد و از دوستان خودش هست. کسی که خونش پر از کتاب هست و هر کتابی رو بارها بارها خونده و حتی میتونه با اشاره به شماره صفحه بهت ریفرنس بده. نظر این دوست من در مورد کامنتی که خونده عوض میشه و میبینه همچین بیراه هم نگفته اون دوستش. اما بنظر شما چرا همون اول اینجوری نخوند اون کامنت رو؟

داستان در نقش سقراط

این داستان باز برای من یادآور این موضوع هست که چطور میشه با در نظر نگرفتن حد و مرز برای نوشتن، موضوعات مختلف رو به راحتی بیان کرد. چقدر جالب خیلی ریز بهمون سرنخ میده برای مطالعات خارج از طنز و من خودم تشویق شدم که در مورد سقراط بخونم. یاد یه موضوعی هم افتادم راستش. اینکه شما به اصل موضوع نپردازی ولی برای مخاطب انگیزه مطالعه ایجاد کنی هم خودش هنر زیادی میخواد، کاری که وودی آلن در همون چند خط ابتدایی این داستانش کرد.

همین اتفاق در داستان به یاد نیدلمن میسازه که فراتر از زمان پیش میره و یوهو یسری کاارکتر رو میاره وسط که اینا اصلا باهم تلاقی تاریخی نداشتن. همین اتقاق دقیقا در فیلم نیمه شب در پاریس هم میوفته و اون سوال مهمی که اول اپیزود سروش صحت میپرسه. ولی واقعا فکر کردن به اون سوال بنظرم چالش خوبیه. یعنی اگر این داستان از این کتاب فقط کارش فکر کردن به همون سوال باشه که ما از زندگی چی میخوایم واقعا کارشو کرده….

داستان اپیزود کوگل ماس

این داستان برای منی که فانتزی دوست دارم بی نظیر بود. این داستان نشون داد یک بار دیگه به من که فانتزی نوشتن حتما نیازی به بلند نوشتن و رمان نویسی نداره. یه نکته جالب این داستان رها نشدن فضاهایی که ساحته بود هست. در اصل وقتی کاراکتر داستان به فضای داخل رمان ها وارد میشد، نمیگم چجوری که بخونید، اون رمان در دنیای واقعیت تغییر میکردو  دانشجوهای ادبیات در دانشگاه معترض بودن که این کیه اومده وسط داستان و همین به ورود و خروج به کتاب بسنده نکرده بود.

داستان اعترافات یک دزد مادرزاد

باز هم به رخ کشیدن اینکه نیازی نیست کار خاصی برای داستان نویسی انجام داد، همین که بتونی یک روایت داشته باشی کافیه. چقدر هم این کاراکتر دزد در این داستان شبیه آقای همساده بود، مخصوصا اون قسمتی که رفته بود دادگاه یوهو یکی ازش طلاق گرفته بود و این داشت مهریه میداد در حالی که اصلا زن نداشت…

داستان محکوم به زندگی

این داستان یک لایف استایل هست. یک سبک زندگی هست. هیچی نمیگم ازش که بخونید. فکر کنید کارکتر اصلی که خیانت دیده، گریه میکنه و وسط گریه خودش و اشکهاش رو به چالش میکشه؟ چرا؟ بخونیدش حتما، نمگیم. چون خیلی شوک کننده بود این داستان… واقعا اجهاف میشه اگر چیز اضافه ای بگم، فکر کنید طرف میره از کتابخونشون کتاب بگیره، کتاب اشعار تی اس الیوت رو. ترجمه انگلیسی کتاب رو پیدا نمیکنه، میشینه ترجمش میکنه و به کتابخونه میده و وقتی ازش میپرسن چرا اینکارو کردی میگه چون ترجمه انگلیسش رو دزدیده بودن و در کتابخانه فقط فرانسویش بود. شش ماهم وقت گذاشته. چرا؟ چون شما در طول داستان بارها میخونید که کاراکتر اول نمیخواد فقط خودش زندگی کنه، ذهنش درگیر زندگی کردن دیگران هم هست. شاید کاری هم از دستش بر نیادا، اما فکرش درگیره…

حالا یه چیز دیگه، اینجا حتی اسم داستان هم مهم هست. اسم درست انتخاب کردن خودش میتونه هدف رو برسونه. با یک راوی دانای کل میاد یکسری خاطره از این کارکتر میگه و میره. چرا دانای کل؟ چون این راوی حق قضاوت کردن نداره، فقط باید روایت کنه… پس درست و غلط بودن اتفاقات داستان میوفته روی شونه های خواننده…

داستان ماجرای حلقه خود فروشان ادبی

این داستان برای من دیگه اوج نگاه متفاوت به موضوعات بود. جایی که ما یک تعریف از هرزگی و تن فروشی داریم، اما آقای نویسنده یک جور دیگه به این داستان نگاه میکنه و با افراد کتاب خونی ما در داستان روبه رو هستیم که پول میگیرن که بیان با شما در مورد داستان و ادبیات و فرهنگ صحبت کنن. دقیقا دختران زیبارویی که برای این موضوع پول میگیرن. عجیب نیست؟ فکر کن طرف پول داده به یه ذختری که بیاد بشینه چند ساعهت در مورد کتاب باهاش صحبت کنه و البته از این هم میترسه که زنش اگر بفهمه اینو خیانت در نظرمیگیره و از همه مهمتر اینکه پلیس با این دسته از آدمها هم برخورد میکنه و گروهکشون رو شناسایی میکنه. این یعنی فروش هرچیزی حتی ادبیات و هنر مشکل ساز هست. جایی که آدمها با مطالعه یک کتاب میان سمینار میذارن و کنفرانس میذارن و مشاوره میگیرن بنظرم کمی شبیه این ماجرا میتونه باشه.

همین، این چندتا داستانش بود که من بهش اشاره کردم و پیشنهادش میکنم خیلی مخصوصا اگر دنبال نویسنده شدن هستین. در آخر هم این کتاب ها رو معرفی کنم که شاید در آینده در موردش صحبت کردم ولی فضای خارج از طنزی داره که به همین موضوعاتی که وودی آلن پرداخته، اوناهم پرداختن.

چند کتاب مشابه به ازای هر داستان ولی جدی

مواجهه با مرگ، سه شنبه با موری در مورد هر داستانی که در مورد مرگ بهش اشاره داشت

چرا ملت ها شکست می خورند و مطرح کردن ایده خوانش کتاب در مورد داستان دوم و پیرامون ماورالطبیعه

آشنایی ابتدایی با فلسفه بنظرم دنیای سوفی می تونه خوب باشه

در مورد فانتزی نوشتن که دیگه چیزی نگم، ارباب حلقه ها و بازی تاج و تخت و هری پاتر میتونه بینظیر باشه.

چالش و خداحافظی

کل فضای حاکم بر این کتاب حول محور یک موضوع مهم و از ابعاد مختلف میچرخید. که خب من نمیگم که اسپویل نشه ولی بنظرتون سلاح ما چیه؟ مشته؟ تجمع و درگیری؟ اعتراض های خشن یا مسالمت آمیز؟ نافرمانی مدنی؟ یجایی خوندم یه تظاهرات بزرگی در هند در زمان گاندی رخ میده و به خشونت میکشه، فرداش گاندی میگه مردم ما هنوز آمادگی تغییرات رو ندارن. چیه صلاح ما؟ که به صورت بادوام و مستحکم بدون پاسخگو باشه؟ یجایی توو کتاب چرا ملت ها شکست می خورند میخوندم که توو فرانسه در یک بازه کوتاه مدام انقلاب میشده چون تا یکی برنده میشده مردم متوجه میشدن اینم عین قبلیه تا اینکه بلاخره سران سیاسی متوجه میشن که بابا مردم به درکی رسیدن که نمیشه به راحتی با یه وعده و دوتا وعده و تا آزادی چیزی رو ثابت نگه داشت ولی پوسته رویی رو عوض کنیم؟

چه اتفاقی بیوفته تغییرات مثبت وماندگار رخ میده؟ تغییراتی که نیازی به درگیری نباشه؟ اصطلاحا نرم باشه؟ چون قطعا دیدیدن دیگه ما معمولا دنبال مسیر هایی هستیم که زودتر به نتیجه برسه؟ درسته بوده این نتایج آیا در طول تاریخ؟

من شمارو با این سوالات تنها میذارم، تا قسمت بعدی خدانگهدار

پی‌نوشت

این قسمت از رادیوطوری رو میتونید از اپ پادکست، گوگل پادکست، کست باکس و کانال خودم بشنوید.