درباره محمدرضا طهرانی
داستان من
همه چیز در یک لحظه شکل گرفت
حوالی خرداد ۱۳۹۲ داخل شرکت دادهپرداز پویای شریف مشغول به کار شدم. پس از چند سال، بخش قابلتوجهی از مصاحبههای استخدام شرکت با من شده بود…
اما بریم به سال ۹۵ و شروع ماجرا …
مصاحبهها بطور میانگین حدود ۴۵ دقیقه طول میکشید و خوب این یعنی من گپ و گفت خوبی با نفرات مقابل انجام میدادم که ببینم، آیا رزومههایشان را به مرحله بعدی بفرستم یا خیر. بهازای هر نظر منفی، یک چیزی از جنس نگرانی و اضطراب در من بیشتر میشد…
خوب من متولد ۶۵ هستم و اکثر افرادی که برای مصاحبه مراجعه میکردند دهه ۷۰ی بودند. پس به آن نگرانیها، نگرانی “دهه ۶۰یها الان کجا هستند؟” هم اضافه شد. چرا؟ زیرا با یک نگاه ساده به آمار ردشدهها متوجه میشدید که من اکثر دهه ۶۰یها را رد میکردم. هرچند دلایل رد شدنها قطعاً از دیدگاه مدیرعامل منطقی به نظر میرسید، اما از نظر نگرانی درونی خودم، خیر …
تصمیمگیری دشوار …
شما باید کاری را انتخاب کنید که وقتی در حال انجامش هستید، متوجه گذران زمان نشوید. یعنی باید با همه چیز آن لذت ببرید. اینهمه چیز شامل شکست هم میشود.
حدود ۹ مهر ۹۶ بود که به یکی از کمدینهای بینظیر و با اخلاق، در اینستاگرام پیام دادم. چند ایده برای نمایشنامه برایشان فرستادم. اصلا امیدی نداشتم که بخواند. اما ایشان همه را با توضیح کامل رد کرد. رد شدن مهم نبود. توضیح دادنش مهم بود. در آخر به من توصیه کرد با توجه به علاقهای که به موضوع نوشتن دارم، حتما به کلاس رفته و تمرین کنم.
علاقهای که به نوشتن دارم؟ تمرین کنم؟
بله، درست است. من یکی از استعدادمهایم را فراموش کرده بودم. چند روز بعد یکی از دوستانم با من تماس گرفت و خواست تا خیلی فوری یک متن خیلی کوتاه در حد دو جمله برای دوستش که ازدواج کرده، بنویسم. خیلی فوری در این حد که گوشی را نگه داشت تا بگویم. دقت کردید؟ نگردم، بگویم … و من گفتم!
گوشی را که قطع کردم یادم آمد، زمانی که در مدرسه برای موضوع انشا به ما دو موضوع میدادند تا یکی را بنویسیم، من هر دو را مینوشتم. بدآموزی نداشته باشد، حتی یکی را میفروختم… یادم آمد که یک وبلاگ داشتم که روزانه تعداد بالایی بازدید داشت. همه چیز در ذهن من فوری شروع به مرور شدن کرد.
اینکه آیا نوشتن را شروع کنم یا خیر، اصلیترین سؤالی بود که ذهنم را درگیر کرده بود. همه اینهایی که در این چند خط گفتم، حدود ۱ سال زمان گرفت. بله لحاظ کردن شرطی که آن جمله گفتم، روی هر فعالیتی به همین راحتی صورت نمیگیرد. باید مطمین میشدم. ایدههای داستانی که به ذهنم میرسید را در یک فایل ورد نوشتم. دو صفحه A4 با فونت ۱۱ و مارجین یک سانت از طرفین، پر از ایده، نشاندهنده درستی تصمیمی بود که گرفته بودم.
یکی از ایدهها را انتخاب و شروع به نوشتن کردم. اما نوشتن داستان با پست بلاگ فرق داشت. هرکاری کردم، بیشتر از ۵ یا ۶ خط نتوانستم بنویسم.
آموزش و یادگیری
زمان را نباید از دست میدادم. پس در یک موسسه ثبت نام کردم. شاید خنده دار باشد ولی اولین داستان من، بعد از جلسه اول کلاس نوشته شد. چقدر هم خندهدار و افتضاح بود. ولی اینها مهم نبود. من بالاخره یک داستان نوشته بودم.
اما این گره چگونه باز شده بود؟ استاد پرسید داستان چیست؟ و من گفتم داستان باید از یکجایی شروع و به یکجایی ختم شود و یک پیام، درس یا آموزهای هم داشته باشد. استاد به من را نگاه کرد و گفت: شما فقط باید قصه بگی، داستان بگی، همین… کسی گفته شما در جایگاه درس و عبرت دادن به دیگران هستی؟ قسمت اول تعریفت درست بود فقط، آغاز و پایان …
سه ترم داستاننویسی و دو ترم نمایشنامهنویسی را گذراندم و خوب مدتها به همین منوال داستانهایی مینوشتم و گاهی در وبلاگم منتشر میکردم. گاهی هم برای دوستانم میفرستادم و نظرات آنها را میگرفتم.
یک روز زمانی که در شرکت سخت مشغول انجام کاری بودم، یکی از دوستانم به نام حامد محمدخانی خیلی ناگهانی و بدون درخواست من، کتاب “حرکت در مه” را به من معرفی کرد. یک کتاب آموزش در حوزه رماننویسی. چند روز پس از پایان خواندن “حرکت در مه” و درحالیکه لیست کتب پیشنهاد شده در آن را آماده میکردم، دیدن یک ویدئو از محمود دولتآبادی که در آن به کارکردن اشاره میکند، موجب شکل گرفتن یک فکر و ایده در ذهن من شد. دولتآبادی در آن ویدئو میگوید: من هرچه یاد گرفتم از کارکردن بود. در ادامه میگوید: نمیداند که جوانان چرا اینقدر میخوانند، تئوری هر چیزی را اینقدر میخوانند. باید شروع کنند به کارکردن، به انجامدادن…
تلنگر و انگیزهای برای شروع
چیزی در ناخداگاه من شروع به شکل گرفتن کرده بود که من نیاز به یک محرک قویتر داشتم تا آن را باور کنم. ۱۵ مهر ۱۳۹۹ به شهر کتاب مرکزی برای خرید رفتم. وقتی به میز “تاره های نشر ادبیات داستانی” رسیدم، ذوق کردم. محرک من برای نوشتن… یک عکس از آن گرفتم تا اگر روزی داستانی نوشتم و در این میز قرار گرفت، این دو را در کنار هم قرار دهم.
انگیزه کافی در من شکل گرفته بود. اما چه بنویسم؟ از کجا شروع کنم؟ پیامی به استادم دادم که میخواهم رمان بنویسم و از او راهنمایی خواستم. او با همان صراحت استادانه خودش گفت: داستان کوتاه بنویس. قلمت پختگی رمان رو نداره فعلاً. به دلیل باوری که به او دارم، هدفم شد نوشتن یک مجموعه داستان کوتاه.
تصمیم گرفتم کتاب اولم ۲۰۰ صفحه باشد. پس باید حدود ۱۲ داستان کوتاه مینوشتم که سه تای آن را از قبل نوشته بودم و فقط باید بازبینی میکردمشان. وقتی برنامهریزی تمام شد، من تازه متوجه سختی کار شدم. نه عدد ۲۰۰ به همین راحتی در دسترس بود، نه آن سه داستان چنگی به دل میزد. حتی به حذف آنها هم فکر کرده بودم. همان شروع ماجرا استرس گرفته بودم. تا اینکه به خودم گفتم: “تهش کسی چاپش نمیکنه دیگه، چته خوب”…
اتفاقات زندگی شخصیام به گونهای رقم خورد که انگیزه من برای رسیدن به هدف اصلیام که نوشتن یک رمان چند جلدی است، بیشتر شد. اما برای رسیدن به آن نقطه، باید تمرین کرد. اولین تمرین، تمام کردن همین مجموعه داستان کوتاهی بود که تصمیمش را گرفته بودم. پس همه فکرها و خیال پردازی ها را کنار گذاشتم تا روی همین هدف تمرکز داشته باشم.
برای این هدف، اولین قدم نوشتن پلات ۱۲ داستان بود که آنها را در مسافرت یک روزهای که در شیراز بودم، نوشتم. ۱۷ مهر ۱۳۹۹…
اولین ناامیدی زمانی بود که داستان اول در ۱۵ صفحه و طی ۲۰ روز تمام شد. ۲۰ روز برای یک داستان و شما ۱۱ داستان دیگر در پیش دارید. ۱۵ صفحه از ۲۰۰ صفحه… پس باید ترتیب نوشتن داستانها را تغییر میدادم تا ناامیدی بیشتر نشود. ترتیب را به گونهای قرار دادم تا ایدههایی که روی آنها بیشتر مسلط هستم، بین ۱۲ داستان پراکنده باشند.
اما دومین ناامیدی زمانی بود که بین دو داستان هیچ چیزی به ذهنم برای آغاز داستان بعدی نمیرسید. با توجه به این دو مورد، کاملا واضح است که برنامهریزی من به شدت تحت تاثیر حواشی زندگی، حال، یاری ذهن و … قرار داشت. پس باید به همه زمانها یک بازه زمانی اضافه میکردم تا از بروز خطای بیشتر جلوگیری شود. هدف اصلی من این بود که کتاب در ۲۱ شهریور ۱۴۰۰ چاپ شده باشد، اما ناوارد بودنم به فرایندها صادر شدن مجوز وزارت ارشاد و سایر مراحل اعم از چاپ و … برنامهریزی پس از نوشتن من را به شدت تحت تاثیر قرار داد.
سرانجام ۶ تیر ۱۴۰۰ مجموعه داستان کوتاه “برای تو؛ زندگی” در ۲۴۰ صفحه تمام شد. با ۵۲ ناشر تماس گرفتم. اکثرشان همکاری نکردند و حتی چندتایی را من رد کردم. بالاخره ۲ شهریور ۱۴۰۰ با نشر حکمت کلمه قرار داد بستم.
اما من در آن سفر یک روزه صرفا “برای تو؛ زندگی” را برنامهریزی نکرده بودم. دو هدف دیگر نیز ترسیم شده بود.
- نوشتن یک نمایشنامه کمدی
- نوشتن اولین قسمت رمانی که هدف اصلیام است.
هدف اول که ۶ تیر ۱۴۰۰ محقق شد. مجموعه داستان کوتاه برای تو؛ زندگی توسط نشر حکمت کلمه در تاریخ ۲۵ آذر ۱۴۰۰ (روز تولدم) چاپ شد. هدف دوم هم ۲۸ تیر ۱۴۰۱ تمام شد. اما برای رسیدن به هدف مهم سوم، زمان و تمرین بیشتری نیاز دارم که در آینده به آن خواهم پرداخت.
هدف مهم است یا مسیر؟
اما کلام آخر، وقتی ۶ تیر ۱۴۰۰ در یک پست اینستاگرامی از محقق شدن هدف اولم صحبت کردم، دوست بسیار نزدیکی که سال ۹۵ اهدافم را مورد تمسخر قرار داده بود، با من تماس گرفت و صرفا گفت: «تو خیلی خوب بلدی چجوری زندگی کنی…» و به نظرم کاملا درست گفت. نکته اما آنجا بود که من هدفگذاری را به خوبی یاد گرفتهام. هدف باید به گونهای انتخاب شود که حتی در صورت محقق نشدن و شکست خوردن، چیزی از زندگی شما از نظر خودتان به بطالت نرفته باشد. دقت کردید؟ از نظر خودتان…
کلام آخر
من امتحان کردم. وقتی در مسیری قرار دارید که با آن زندگی میکنید، حتی از شکستخوردنش هم لذت خواهید برد. چون این شما نیستید که شکستخوردهاید، زندگی است که توان مقابله با شما را مرحلهبهمرحله از دست خواهد داد و یک آجر به آجرهای دیوار اعتمادبهنفس شما اضافه خواهد شد. هیچکس بهاندازه خودتان نمیداند که چه چیزی شما را سرحال میکند. پس بیخیال حرف دیگران باشید و به اینکه “میزان حال شماست”، ایمان بیاورید.
تا کجا پیش برم؟
بنظر میرسد اینکه خودمان را بلد باشیم و بدانیم کدام فعالیت همانی است که میخواهیم، از اهمیت بالایی برخوردار باشد. راستش من هم برای همین “۱۵ مهر ۱۳۹۹ به بهانه خرید چند کتاب به شهر کتاب رفتم.”
خلاصه اینکه اگر از شروع کردن نترسیم، مابقی داستان همانی خواهد شد که میخواهیم…
مجموعه داستان کوتاه
تعداد کل تجدید چاپ
رمان
تعداد کل فروش
واتساپ من
۰۹۱۱۲۹۵۰۸۹۶
تلگرام من
mohamadrezatehraani
ایمیل من
mohamad.tehraani[at]gmail.com