“چی می‌شد اگر دعوتش را قبول می‌کردم و یک روز صبح، صبحانه را با او می‌خوردم؟ چرا نباید این کار را بکنم؟ از چی می‌ترسم؟ چرا این ترس لعنتی ولم نمی‌کند؟ مگر نه این‌که حالا آزادم؟ مگر نه این‌که حالا برای بهداشت اخلاقی جامعه خطری ندارم؟ از اول هم خطری نداشتم. زن‌های زشت، زن‌های معمولی، هیچ‌وقت برای جامعه خطر ندارند. من زشت نبودم اما خوشگل هم نبودم. معمولی بودم. معمولی شدم، بعد از آن‌که دانشجو شدم و آن بینی صدمنی را عمل کردم. من کپی پدرم بودم، پوست سبزه، دماغ بزرگ و پیشانی بلند را از او به ارث برده بودم. مادر هیچ‌چیز به من نداده بود. به بقیه‌ی بچه‌ها چیزی داده بود اما به من دریغ از یک انگشت پا”.

فرنگیس، تمام دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در گوران زندگی کرده است، بعد از ازدواج است که آن‌جا را ترک کرده و به تهران می‌آید، حالا طبق قراری که بین خواهرها و برادرها گذاشته شده، به‌علت بیماری پدر و مادر به گوران بازمی‌گردد تا دوماه را برای پرستاری از آن‌ها در آن‌جا سپری کند. اما دلایل دیگری هم وجود دارد که هربار فرنگیس را به محل زندگی آبا و اجدادی‌اش می‌کشاند. فرنگیس که در شرف جدایی از همسر است و برای فرار از تنهایی، روان ناآرامش و به بهانه‌ی مواظبت از پدر و مادر به گوران و به خانواده‌اش پناه آورده، با بیگانگی و فاصله‌ی عمیقی روبه‌رو می‌شود که نسبت به زادگاهش احساس می‌کند. او حالا یک “خانم‌تهرانی” است که از ظاهر و طرز لباس پوشیدنش گرفته تا رفتارش، با گورانی‌ها فرق دارد؛ علی‌رغم این‌که از آن‌ها ایراد می‌گیرد، قضاوت‌شان می‌کند و مخالف خیلی از سنت‌های دست‌وپاگیرشان است اما جسم و ذهنش با گوران عجین شده است: “چقدر وایبر، اسکایپ، یاهو مسنجر و ایمیل خوب‌اند. پس چرا من در گذشته زندگی می‌کنم؟ چر این گذشته‌ لعنتی گوران ولم نمی‌کند؟ چرا به بچه‌هایم فکر نمی‌کنم، به سفرهایی که می‌توانم به آمریکا و اگر کار فرناز و شوهرش درست شد، به استرالیا داشته باشم؟”

“من از گورانی‌ها می‌ترسم” داستان فرنگیس و کشمکش او با جامعه و محیط اطرافش است. داستان گاهی به سال‌های دور می‌رود و میان خاطرات فرنگیس چرخی می‌زند و دوباره به حال بازمی‌گردد و این رفت‌وآمد میان حال و گذشته و فلاش‌بک‌های داستان است که شناخت درستی از فضای داستان و شخصیت‌ها به مخاطب می‌دهد. فضای جنگ، انقلاب و رویدادهای آن سال‌ها نقش ویژه‌ای در داستان‌های سلیمانی دارد که در این رمان نیز با مرور خاطرات، فضای تیره و تلخ آن سال‌ها برای خواننده ترسیم می‌شود: “شوهر کردن به سپاهیان جوان گورانی یک مدت در دبیرستان جلال آل احمد گوران اپیدمی شده بود”.

شروع داستان پر است از شخصیت‌هایی که یکی پس از دیگری وارد داستان شده و مخاطب را کمی دچار سرگیجه می‌کند که به‌گفته‌ی اسدالله امرایی شاید “وجودشان الزامی نیست” و این سرگردانی تقریبا تا انتهای فصل اول ادامه دارد و مخاطب را با پرسش‌های متعددی درباره‌ی شخصیت‌ها و نسبت‌شان با شخصیت اصلی داستان مواجه می‌کند. اما رفته‌رفته در فصل‌های بعدی هریک از شخصیت‌ها دارای هویتی مشخص و قصه‌های‌شان شنیدنی می‌شود. همین معرفیِ دیرهنگام شخصیت‌هاست که منجر به ایجاد تعلیق در داستان می‌شود که هرچند از نگاه برخی منتقدان بجا نیست و مخاطب را از مسیر اصلی داستان منحرف می‌کند اما کششی به‌وجود می‌آورد که باعث افزایش جذابیت داستان و خواندنِ بی‌وقفه‌ی آن می‌شود.

از ویژگی اصلیِ تمام داستان‌های بلقیس سلیمانی، وجود شخصیت‌های آشنا است. گویی هر داستان ادامه‌ی داستان دیگر است و یا شخصیت‌‌ داستان‌ها روزگاری در دنیای واقعی حضور داشته‌اند و یکدیگر را می‌شناختند، حالا سلیمانی درحال تعریف کردنِ قصه‌ی زندگی‌شان است: “در حسرت این می سوختم که مثل فریبا سلاطوری، ترک موتور نامزدم بنشینم و تنها خیابان گوران را بارها گز کنم”. همین‌ امر باعث کنجکاوی مخاطب می‌شود تا سری هم به داستان‌های دیگرِ سلیمانی بزند و با این شخصیت‌ها بیشتر آشنا شود.

“من از گورانی‌ها می‌ترسم” نوشته‌ی بلقیس سلیمانی، در سال ۱۳۹۴، از سوی نش چشمه روانه‌ی بازار کتاب شد.