حرف اول اسمت… یک نمایشنامه کمدی است. خلاصه نمایشنامه را بخوانید.
وحید در زمان ساخت یک موزیک ویدئو بر اثر سقوط تجهیزات صدابرداری حافظهاش را از دست میدهد. خانواده که نگران او هستند برای برگشت حافظه او نقشهای طراحی میکنند. آنها برای رسیدن به زمان اجرای نقشه باید ۶ ماه صبر میکردند. آنها با مریض جلوهدادن همسرش محیا، از وحید دعوت میکنند تا با تلاش برای برگشت حافظه محیا، شاید به برگشت حافظه خودش هم کمک کرده باشد. حافظه وحید در آخرین مرحله از نقشه خانواده که با مشورت پزشکش نیز طراحی شده بود، بر میگردد.
من در جستجوی یک مهارت به سمت نمایشنامهنویسی رفتم. نمایشنامهنویسی برای من تمرین حفظ خط داستان میان دیالوگهای کاراکترها بود. موفق شدم. به نظر خودم به اهدافی که داشتم رسیدم. تا جایی که حتی به نوشتن دومین و سومین نمایشنامه هم فکر کردم. نمایشنامههای جدی از دل کتاب داستان کوتاهم. ۱۲ داستانی که به راحتی هر کدامشان میتوانند پایه و اساس یک نمایشنامه باشند. البته که در اهداف سال بعدم قرار دادهام آنها را…
اما بیایید برایتان یک داستان تعریف کنم. سال ۹۶ برای یک بازیگر کمدی در اینستاگرام یک پیام ارسال کردم. از او راهنمایی خواستم که ایدههای داستانی خود را چگونه باید با او در میان بگذارم. راستش کاملا ناامید بودم که جوابی بگیرم. در عین ناباوری او پاسخ داد که ایده ام را بگویم. گفتم و طی چند پیام که باهم ردوبدل کردیم به من گفت که خیلی خوب است که اینقدر به نویسندگی علاقه دارم اما باید برای یادگیری اصول آن به کلاس نویسندگی بروم. چند ماهی طول کشید که به حرفش عمل کنم. اما رفتم.
همان موقع که در ترم اول درگیر این بودم که چه نوع نوشتنی را دوست دارم، به خودم قول دادم که اگر روزی به نمایشنامهنویسی هم علاقهمند شدم، اولین نمایشنامهام را برای او بنویسم. چرا؟ چون به طرز باورنکردنی از کلاسی که رفته بودم خوشم آمده بود. خلاصه که زمان گذشت و بعد از کتاب اول که مجموعه داستان کوتاه بود، زمان نوشتن نمایشنامه شد و من شروع به نوشتنش کردم. ۲۸ تیر ۱۴۰۱ نوشتن آن به صورت کامل تمام شد. ۳۰ تیر به نمایشی که آن بازیگر در حال اجرا بود، رفتم. بین دو پرده به دیدنش رفتم و نمایشنامه را به همراه کتابم به او تقدیم کردم.
در زمان صحبت با او آنقدر کیف کردم که خستگی همه فشارهایی که طی نوشتن نمایشنامه بر ذهنم بود، از تنم رفت. باورم نمیشد آنقدر گرم و صمیمی آنهم در حالی که کمردرد داشت و یک پرده دیگر از نمایشش باقی مانده بود، با من برخورد کند. میتوانست به راحتی به دیگران بگوید که نمایشنامه و کتاب را از من بگیرد. ولی او به طرز باورنکردنی خون گرم و دوست داشتنی رفتار کرد. شاید دیگر فرصتی نشود تا نمایشنامه بنویسم، شاید این آخرین بار باشد، شاید باز هم بنویسم، ولی هرچه بشود، برخورد او را فراموش نمیکنم. چرا؟ چون مانند همان سال ۹۶، بازهم با این برخورد گرم و دوست داشتنیاش، انگیزه ادامه نوشتن برای من شد.
قرار بر این شد که بخواند و من را راهنمایی کند. یا این نمایشنامه را برای خودش میخواهد یا برای دیگران. انتهای این داستان هرچه باشد، من برای چیز دیگری این نمایشنامه را نوشته بودم و حواسم به آن هست. اگر منجر به اجرا هم نشود، من بادو چیز کارم را تمام کردم.
- تمرین حفظ خط داستان در میان دیالوگها
- قدردانی از یک انسان با اخلاق