این متن حاوی اسپویل است
زالاوا فیملی است که به کارگردانی ارسلان امیری و تهیهکنندگی روحالله برادری و سمیرا برادری و نویسندگی ارسلان امیری، آیدا پناهنده و تهمینه بهرام در سال ۱۳۹۹ ساخته شده است. حالا اینکه چرا این فیلم باید در سال ۱۴۰۱ روی پرده سینما برود، خودش سوال است، ولی به هر حال…
چیزی که این فیلم را جذاب میکند داستان خاص و متفاوت آن است. زمانی که در سینما بودم با شروع فیلم و در همان زمانهای آغازین، یاد فیلم سرخپوست افتادم. فیلمی که برای من توانمندی نویسنده در نوشتن یک داستان ساده اما جذاب را نشان میداد. برگردیم به زاوالا…
فیلم در همان ابتدا ضربه خود را به بیننده میزند. توجه شما به چیزی جلب میشود که شاید سوال ذهنی همه ما باشد. جن و نوع برخورد آن با انسان، بودن یا نبودن آن و …
من کاری به این مسائل که هرکدام دنیایی مطالب و حرف برای گفتن دارند، ندارم. به فیلم و نگاه آن به خرافات میپردازم. یک نگاه و جستجوی ساده در گوگل، خرافات را اینگونه معنا میکند.
خرافات (جمع واژه عربی خرافه) به معنی اعتقاد غیرمنطقی و ثابت نشده به “تأثیر امور ماورای طبیعت در امور طبیعی” است و به عبارت دیگر، هر نوع پندار عجیب برای مردم عوام است یعنی عقاید غیرواقعی.
نویسنده در همان ابتدا تضاد فکری و تقابل خود با خرافات را به بیننده نمایش میدهد. جایی که از مامورین قانون خواسته شده تا اسلحه زالاواییها پس داده شود و سرباز با مسعود وارد دیالوگ میشود.
یونس: جوری که ما توو اسلحه اینا گوه زدیم، دیگه نمیتونن ازشون استفاده کنن.
سرباز دوم: اسلحه گوهی هم دست اینا خطرناکه…
مسعود: اون گوهی که توو مغز ایناس، خطرناکتر از اسلجهست…
داستان از جایی شروع میشود که مردم یک روستا، معتقد هستند که جن به بدن اهالی آنها میرود. که ای کاش داستان به همین جا خاتمه پیدا میکرد. برای درآوردن جن از بدن آنها، باید یک تیر یا چاقو به پایین تنه آن افراد زده میشد. وقتی در یک نمای کلی به روستا و اهالی آن نگاه میکردی، تعدادی از افراد دارای نقص عضو بودند. داستان هم با فوت یک دختر شروع میشود. دختری که به دست پدرش کشته میشود. نه مستقیم، قرار بود فقط زخمی به پایینتنه او وارد شود تا خونریزی کند. همین… ولی دختر از ترس و عقب عقب رفتن، از دره به پایین پرتاب میشود.
شما در سه قسمت فیلم جاری شدن خون از بینی را میبینید. اول فیلم از یبنی دختر در زمانی که چیزی را در تاریکی میبیند. دوم زمانی که مسعود در بطری را باز میکند. سوم زمانی که آمردان در حال گرفتن جن در قسمت پایانی فیلم است. این خون نماد چیست؟ نویسنده به طرز ظریفی این راز را برملا میکند. زمانی که مسعود به خانه ملیحه رفته و به بهانه معده درد وارد خانه میشود، شروع به درد دل کردن با او میکند. در میانه تعریف کردنهایش، ناگهان از باز کردن در بطری در پاسگاه صحبت میکند. همانجا میگوید خیلی ترسیده بود. حتی به شوخی در مورد موضوع آدرنالین هم صحبت میکند. اما باز هم پافشاری دارد که هیچوقت از یک چیز اینقدر بیخود، نترسیده است. اگر یادتان باشد، در پاسگاه پس از باز کردن در بطری، از بینی مسعود خون آمد. ترس در چهره دختری که اول فیلم بود هم که مشخص و نمایان بود. پس شما ببنید در آخر فیلم چه بر آمردان گذشته بود که او هم از بینیاش خون آمد. او از چیزی که خودش در ساختنش نقش داشته، ترسیده بود.
اما یکی از ظریفترین قسمتهای داستان، جایی بود که بیننده ناگهان با هیزم آوردن زالاواییها به خانه ملیجه روبه رو میشود. از کجا اهالی متوجه حضور جن در آن خانه شدند؟ زمانی که آمردان در زندان است، یونس با ترس به دیدن او میرود. شب است. همه جا تاریک و آمردان از ترس او سواستفاده میکند. یونس لو میدهد که بطری را عوض کرده و الان در خانه ملیحه است. پس فقط کافی بود تا در آتش کوچکی که در حال شعله ور شدن است، دمیده شود. قفط کافی بود مهر محکمی بر ترس او زده شود. کاری که آمردان به خوبی در جای درست و با اعتماد به نفس بالا انجام داد. همین کافی بود تا وقتی یونس سایهای را روی دیوار در زالاوا میبیند، با ترس به یکی از خانهها مراجعه کند و تمام…
چقدر دقیق و صحیح درس “نویسنده باید بداند چه چیزی را نگوید” در این فیلمنامه محقق شده است.
اما کل شخصیتهای داستان به سه دسته تقسیم میشوند:
۱- محافظه کار که ترجیه میدهند ساکت باشند و اجازه بدهند کلاهبردان از مردم سواستفاده کنند اما کاری به آنها نداشته باشند.
۲- یک افسر که مقابل خرافات ایستاده است.
۳- مردمی که درگیر این خرافات هستند.
اما چرا میگویم خرافات. هر وقت بنا به هر دلیلی مردم به وجود جن در یک جایی مطمئن میشوند، یک جنگیر در میان آنها به اسم “آمردان” ظاهر میشود و شروع به جنگیری میکند. او به مردم میگوید که جنها رادر یک شیشه میکند و با خودش میبرد. مردم هم باور میکنند! در این بین گاهی مردم را مجبور میکند تیر یا چاقویی به پای فردی که مورد حمله جن قرار گرفته بزنند.
آنقدر تیم نویسندگی قشنگ داستان را نقل میکند که وقتی آمردان از افسر میخواهد اگر به جن باور ندارد، در ظرف را باز کند، من هم استرس باز کردن در را داشتم. این یعنی قدرت کلمات، قدرت تصویر، قدرت فیلمنامه…
دسته اول معتقد هستند که تا مادامی که مردم و جنگیر در تعامل باهم هستند و با ما کاری ندارند، نباید با آنها کاری داشت. این دسته، وقتی با سوال افسر روبهرو میشوند که اگر قرار باشد به پای شما تیر بزنند در کدام دسته قرار میگیرید، سکوت معناداری میکنند.
دسته دوم اما تنها هستند. مثل خیلیها در طول تاریخ که با خرافه درگیر شدهاند. این دسته بدون استثنا همیشه آسیب دیدهاند. در هرجایی از تاریخ و جغرافیا که باشید و بخوانید، این دسته اصلا برای زمان خود خلق نشدهاند.
دسته سوم مردمی هستند که به طرز باورنکردنی با آنچه خرافه میگوید، زندگی هم میکنند. خیلی هم خودشان را منطقی نشان میدهند. آنها قالب هستند. اکثریت هستند. اسلحه دارند، زورشان به واسطه اکثریت بودن زیاد است.
اما برسیم به زیباترین قسمت فیلم. در این فیلم یک کاراکتر وجود دارد که خانم دکتر صدایش میکنند. اسمش ملیحه است. از ابتدای فیلم او را با زیباترین اتفافات و خصوصیات برای بیننده توصیف میکند. ملیحه پزشکی است که برای گرفتن آزمایش مجدد ادرار به این روستا آمده است. او از نظر ظاهری زیباترین شخصیت فیلم است. عاشق افسر جوان فیلم است. از آن عشقهای پنهانی ولی نمایان در تک تک کلمات. او پزشک است و به عشق درمان مردم به این روستا آمده است. مردم روستا در برخی از قسمت های فیلم نشان میدهند که او را دوست دارند. او حتی خوش هیکلترین شخصیت آن روستا نیز هست. خوش فکر است، دارای اندیشه مستقل و تفکر خاص است. این را در دیالوگ هایش با مسعود به رخ میکشد. حتی اسم او هم زیباست. چه خودش، چه معنایش. ملیحه یعنی: بانمک، زیبا، دوست داشتنی، ملیح، زیبا و خوشایند… خلاصه که گروه نویسندگی تمام تلاشش را کرده است که زیباترین چیزی که میتوانسته را خلق کند. به نظرم موفق هم بوده است.
چقدر آن قسمتی که مسعود به آرامی و با خجالت میگوید: در یتیم خانه به ما یاد ندادند چجوری به کسی بگیم ازش خوشمان میآید، قشنگ است. چقدر ملیحه آنجا محجوب است. چقدر محترمانه و آرام و زیبا به او میگوید بگو: دوستت دارم. چقدر مسعود قشنگ میگوید دوستش دارد و چقدر چهره ملیحه آنجا به زیبایی معصومیت آن عشق را تصویر میکند. عجیب بار هنرمندی بازیگران این فیلم به کمک کلمات و داستان آمده است. آنجایی که ملیحه با عشوه ظریف به مسعود میگوید: شربتت رو هم که خوردی… مدام در انتظار گفتن آنچیزی است که دوست دارد بشنود. مسعود است و بزرگ شدنش با خاطرات تلخ از خرافات و تنهایی با ملیحه. با او صحبت میکند. از خاطراتش میگوید و بازهم در زمان تعریف کردن ها، به موضوع اصلی و آسیب آن اشاره دارد.
دیالوگی که عشق پنهانی آنها را نشان میدهد:
مسعود: آمردان فرار کرده…خوشحالی؟
ملیحه: هم خوشحالم، هم ناراحت…
مسعود: چرا خوشحال؟
ملیحه: چون سرت به سنگ خورد…
مسعود: چرا ناراحت؟
ملیحه: چون سرت به سنگ خورد…
اما قرار است ما یکجا به عمق فاجعه پی ببریم. به عمق آسیب خرافات. هیچ جور دیگری ما نمیتوانستیم به عمق خطر خرافه پی ببریم جز با چیزی که نویسنده خلق کرد. دقیقا همان جایی که تفنگ کسی که باید به پای مسعود تیر بزند، گلوله ندارد، یکی از اهالی دقیقا به قلب زیباترین اتفاق فیلم شلیک میکند. به قلب او… به پا یا دست یا سر نه، به قلب یک اثر زیبا شلیک میکند. آنجاست که دقیقا من به عنوان بیننده از فیلم بدم میآید. چرا؟ چون زیباترین قسمت داستان به بیرحمانهترین شکل ممکن کشته شد. کاش کشته شدن او پایان فیلم بود، اما نویسنده کوتاه نمیآید. باید چهره خرافه را بیشتر و بیشتر به تصویر بکشد. پس دوربین به عقب میرود و تصویر جنازه ملیحه و مردمی که خوشحال از کشته شدن جن بر طبل میکوبند را نشان میدهد. اینجا همانجایی است که باید به گروه سازنده این فیلم گفت آفرین… آنها کارشان را به درستی انجام دادند. به دقت تمام…
اگر این فیلم را ندیدهاید، ببنید، اگر یک بار دیدهاید، دوباره ببنید. فیلمهایی که حرفی برای گفتن دارند، برای بار دوم و سوم حرفهایشان نمایان میشود.
ویرایش اول: خطوط آبی | ۲۱ مرداد ۱۴۰۱
در نگاه اول در نگاه اول این فلیم برای من گس بود.
یه چیز نچسب که توی اون حال و هوا اصلا دلم نمیخواستش.
بعدا از دیدن فیلم تا چند دقیقه دلم نمیخواست تکون بخورم، ولی بلند شدم، تکون خوردم، راه رفتم، حرف زدم و فکر کردم.
خرافات در “دل زمان” و کم شدن آگاهی شکل میگیره. چیزی که بعد از دیدن این فلیم ذهن منو به مشغول کرده اینه که توی این “دل زمان”، خرافات ماشه چند تا اسلحه رو کشیده؟ توی چند تا قلب عاشق رخنه کرده؟ توی چند تا ذهن و مغز جا خوش کرده؟ باعث شده به چند تا بچه، به چند تا آدم اونطوری که حقشون نبوده نگاه بشه؟
من فکر میکنم این فیلم نشون داد تنها عاملی که شاید بتونه جلوی خرافات رو بگیره، بیشتر از آگاهی، شجاعته چون به نظرم شجاعته که میذاره آدم دنبال ندونستههاش بره از اینکه مثل بقیه فکر نکنه نترسه مثل “استوار مسعود احمدی”.
پس کار خودشو کرده دیگه فیلم. کار یه داستان خوب همینه دقیقا که ذهن رو انقدددددد درگیر کنه.