هیچ چیز اضافه ای نمیگویم. شما در همان خطوط اول داستان متوجه یک داستان عجیب و غریب خواهید شد. داستانی که تصور آن همانقدر که همزمان خنده بر لب شما میآورد، ترسناک هم است. همینقدر متفاوت. چرا خنده؟ راستش این خنده از روی حجم بالای تعجبی است که از ایده داستان شکل میگیرد و نه خنده دار بودن موضوع…
داستان از این قرار است، یک خانواده به صورت خیلی شیک و رسمی، یک مغازه خودکشی دارند! مغازه خودکشی، مغازهای است که انواع اقسام روشها، ابزارها و ایدههای لازم برای گرفتن زندگی را به افراد متقاضی میفروشند. شاید باورتان نشود، این کسب و کار خیلی رسمی برقرار است. در یک خیابان و در یک آدرس مشخص و با مراجعین متفاوت…
اما اوج داستان کجاست؟ آنجایی که خانواده مربوطه در حال زندگی و امرار معاش از همین طریق هستند و مدام از طریق ایدههای مختلف به توسعه کسب و کار خود مشغول هستند که یکی از فرزندانشان، در هر مسیری قدم میگذارد به سمت زندگی کردن است و نه مرگ. چرا این قسمت اوج داستان است؟ تصور کنید یک خانواده در کنار هم خیلی خوشحال و شاد از کسب و کار خودشان هستند و این موضوع حتی در دیالوگهای زندکیشان هم جاری است و در این مسیر حتی تلاش و توجیه هم دارند که ناگهان یکی از فرزندان دقیقا در نقطه مقابل مرگ یعنی زندگی قرار میگیرد.
اگر واقعا دنبال داستانهایی هستید که تا اینقدر متفاوت و ایده خاص دارند، مغازه خودکشی یکی از آنهاست… ژان تولی به طرز باور نکردنی در ساخت شخصیتها و داستان و ایده موفق بوده است. من زمانی که کتاب را شروع کردم، در کمتر از ۲ روز تمامش کردم. مدتها بود نسبت به یک کتاب و ایده و داستان آن، تا اینقدر جذب نشده بودم.
اما از کتاب که بگذریم، راستش ذهنم درگیر هم شد. سوال کلیدی اینکه وقتی من برای به این دنیا آمدن انتخابی نداشتم، چرا انتخاب رفتن از این دنیا را از من میگیرند؟ چرا باید رفتن از این دنیا انقدر بد تعریف شود؟ گیریم همه چیز هم خوب، عالی، درخشان، وقتی من در آمدن به اینجا انتخابی نداشتم، حداقل برای رفتنش انتخاب نداشته باشم؟ خودکشی… خود این کلمه هزاران “بار” و معنا دارد. خود کشی… کشتن و بار سنگین آن… اما اینها را چه کسی ایجاد کرده است؟ آیا اگر تا دیروز خودکشی معنای بدی داشت، یعنی امروز هم معنی بدی باید داشته باشد؟ اصلا چرا ما باید انقدر کم سوال کنیم و زیاد باور کنیم؟ آنهم بدون کنکاش، بدون فکر کردن. اگر قرار است به همین راحتی و بدون سوال و با اتکا به جمله فلان موضوع بد است، قانع شویم که خوب پس چرا روی مسایل دیگر اینگونه نیستیم…
شما در یک جمع عمومی در مورد خودکشی صحبت کنید و عکس العمل مخاطبین را مشاهده کنید. گاهی فکر میکنم این قضاوت کردن ما روی هرچیزی و هر شرایطی به طرز باورنکردنی قدرت حرف زدن را از ما میگیرد. اینکه شما نتوانی حرف بزنی و حرف بشنوی، سمی مهلک است. سمی که در کسری از زمان شما را به سمت “نبودن” پیش میبرد. چرا کسی برایش سوال نمیشود “در ذهن کسی که به خودکشی فکر میکند، چه گذشته است؟” چرا همه فقط عمل آنرا تقبیح میکنند؟ ما به طرز باور نکردنی به سمت دوربینی شدن پیش میرویم. دوربینی شدن؟ همین که نشستهایم و نگاه میکنیم. فقط نگاه میکنیم. آنچه در لایه اول یک حادثه یا رخداد یا حرف یا … را میبینیم باور میکنیم و شروع میکنیم به حرف زدن و زدن و زدن و زدن. اینها یعنی دوربینی شدن. دوربینی شدن اتفاق تلخ این روزهای ماست.
من اما فکر میکنم آن کسی که به مرگ فکر میکند، معنای زندگی را درک کرده است. فهمیدن نه، درک کردن. چون اوست که فقط میداند در حال گرفتن چه چیزی از خودش است. اوست که میداند چه چیزی را ترک میکند. گاهی فکر میکنم اصلا ما در جایگاه تصمیمگیری و گرفتن حق دیگران از زندگی نکردن هستیم؟ بنظرم ما هیچ حقی در هیچ جایگاهی از زندگی دیگران نداریم. مگر خودمان به اندازه کافی زندگیِ نکرده نداریم که در میان زندگی دیگران مدام در حال دست و پا زدن باشیم؟
خودکشی ناراحت کننده است، اما برای چه کسی؟ قطعا برای کسی که زندگی را خودش میگیرد، نیست. بلکه برای کسانی که زندگی کردن با او را ازدست میدهند، غم و ناراحتی به همراه دارد. قسمت تلخ داستان میدانید کجاست؟ آنجا که همه چیز به مرور زمان کمرنگ میشود و از دست رفته تبدیل به عکس و فیلم میشود. آنجایی که لذت معاشرت و شنیدن از دست میرود. خودکشی تلخ نیست. خودکشی شجاعتی است که ما شجاعت بیان و حرکت به سمت آن را نداریم. چرا؟ چون انتهای مسیر جدید، به شدت تاریک است. هیچ چیزی هم در اطرافش وجود ندارد که بتوانیم از حس لامسه خود برای احساس کردن آن استفاده کنیم. من همیشه به ورود بیمهابا به یک مسیر تاریک، میگویم شجاعت. بله، شجاعت مرز باریکی با حماقت دارد. نکته اینجاست که ما در جایگاه تشخیص این نیستیم که چه کسی در کدام طرف این مرز ایستاده است.
خیلی واضح است که وقتی شنیدن و گوش دادن با هم فرق دارند، وقتی دیدن و نگاه کردن با هم فرق دارند قطعا “مرگ” و “ترک کردن این زندگی” هم باهم فرق دارد.
این را هم اضافه کنم، همه اینهایی که نوشتم به معنی تایید و رد هیچ چیزی نیست. من فقط هنوز نفهمیدم چرا ما باید گهمه چیز” را به صورت مطلق رد یا تایید کنیم. چرا باید همه چیز سفید یا سیاه باشند؟ چرا با این برخورد، جلوی بحث و بررسیهای بیشتر را از خودمان بگیریم؟ بعضی چیزها حسب شرایط و موضوع شاید معنا و مفهوم متفاوتی پیدا کنند و برخی دیگر شاید با همین تاییدها و ردها، آسیبهایی را به دیگران بزنند.
شاید بعدا در این مورد بیشتر نوشتم…