قبل از شروع هر چیزی بگویم که در این پست بنا به علاقه‌ای که به این فیلم داشتم، داستان فیلم را نیز کمی بیان خواهم کرد که عملا اگر خیلی روی اسپویل حساس هستید، مطالعه این پست را پیشنهاد نمی‌کنم.

شما در نگاه اول با یک فیلم عاشقانه روبه‌رو هستید. فیلمی که عملا در زمان شروع به دلیل فلش‌بک‌های متعددی که دارد، شما را کمی گیج و البته با مهارت بالایی در داستان‌نویسی، کنجکاو نگه می‌دارد تا به دیدن فیلم ادامه دهید. هرچه جلوتر می‌روید، نام فیلم که تاوان است، با داستانی که می‌بنید، همخوانی ندارد. همین عدم هموخوانی نیز یکی از عوامل نگه داشتن شما پای تماشای فیلم است.

راستی قبل از ادامه این را هم بگویم که این فیلم در همان سال نامزد و برنده اسکار، گلدن گلوب و بفتا نیز شده بود. پس عملا شما با فیلمی روبه رو هستید که به میزان زیادی در سطح دنیا نیز دیده شده است.

یک خلاصه ای‌از داستان را برایتان بگویم:

در اواسط دهه ۳۰ میلادی خانواده‌ای مرفه به نام تالیس در حومه شهرهای کشور انگلستان زندگی می‌کنند. براینی کوچکترین عضو این خانواده، دختر خلاق و کنجکاویست که علاقه زیادی به نویسندگی دارد. خواهر بزرگ تر براینی به نام سیسیلیا (کیرا نایتلی) عاشق پسر خدمتکار خانه است، روبی (پسر خدمتکار) نیز که تحت حمایت پدر خانواده تالیس قرار دارد و از احترام بالایی در میان این خانواده برخوردار است، به سیسیلیا ابراز علاقه می‌کند. در این میان براینی ۱۳ ساله از این رابطه باخبر می‌شود از آن‌جایی که او حس مسئولیت به سیلیسیا و علاقه غیر منطقی به روبی دارد، تصمیماتی می‌گیرد که منجر به تغییرات سرنوشتشان می‌شود… (منبع: اینترنت)

من وقتی فیلم را دیدم، تمام ذهنم پر شده بود از این سوال که مرز پشیمانی کجاست؟ مرز دلسوزی کجاست؟ مرز قضاوت کجاست؟ مرز از بین بردن زندگی دیگران به دست ما کجاست؟ اصلا اینها مرز بردار هستند؟ به نظرم نه… اینکه اینها باید وجود داشته باشند، بنظرم تلخ است. هرکدام از ما هزاران ثانیه زندگی نکرده داریم که با زندگی کردن در زندگی دیگران آنها را می‌کشیم…

داستان در جایی که براینی متوجه اشتباهات خود می‌شود، به اینجایی که نوشتم می‌رسد. راستش را بخواهید مجبور شدم کمی از فیلم رو مجدد نگاه کنم، چون واقعا ذهنم درگیر آنچه رخ داده بود، شد و الان هم که این پست را می‌نوسم همین است.

امید و ناامید شدن شما از خط داستان هیچ ارتباطی به داستان ندارد زیرا دقیقا در سکانس پایانی که براینی پیر در یک مصاحبه راز و گره همه ماجرا را بازگو می‌کند، شما می‌مانید و میخکوب شدن روی صندلی. شما می‌مانید و نگاه خیره به کلماتی که براینی می‌گوید. شما می‌مانید و همان سوالاتی که نوشتم.

اما دیدن این فیلم را صرفا به دوست داران فیلم و سینما و عاشقانه ها توصیه نمی‌کنم. این فیلم یک درس بزرگ و زیاد و ظریف برای نویسندگان است. برای علاقه‌مندان به این حوزه پیچ و خم‌های داستان، راز آلود بودن روایت داستان و از همه مهمتر چه چیزی را چه زمانی بیان کردن، می‌تواند درس بزرگ و رایگانی محسوب شود.

داستانی که در انتها شما هم با سیلیسیا احساس هم‌دردی می‌کنید و براینی را با همه حرف‌های پایانی‌اش نمی‌بخشید، یعنی به خوبی و زیبایی در کنار هم چیده شده است.

حرف آخر، گاهی در زندگی به طرز عجیبی براینی طور به همدیگر نگاه می‌کنیم، شاید وقت آن است که براینی درون خودمان را مهار کنیم…