آنتونی دوئر در کتاب این همه نوری که نمیتوانیم ببینیم، از دو کودک در برهه زمانی جنگ جهانی دوم که یکی در آلمان و یکی در فرانسه هستند، مینویسد. دو کودکی که بدون هیچ دلیلی زندگی و کودکیشان پای جنگ میسوزد. تباه شدن و از بین رفتن زندگی چه برای کودکانی که مرکز اصلی داستان هستند، چه برای سایر شخصیتهای داستان با هنر نثر زیبای نویسنده به خوبی نمایش داده میشود.
یکی از آن دو کودک ماری است که نابینا بوده، پدرش کلید ساز است و مادرش را در زمان به دنیا آمدنش از دست داده است. از مهمترین و زیباترین قسمتهای داستان میتوان گفتگوهای او با پدرش، خواندن کتاب به خط بریل و هدیهای که پدرش به او داده و همیشه همراهش است را نام برد.
اما آنها در شهری محصور شده در کنار دریا زندگی میکنند جایی که پدر و دختر هنگام حمله نازیها به پاریس در آن پناه میبرند. محلی که در آینده ماری را بیش از پیش به ورنر که یک یتیم آلمانی است نزدیک میکند. ورنر قرار بود در معدن کار کند تا اینکه یک رادیو خراب زندگی او را پر از چالش جدید کرد.
تصور سازیهای صورت گرفته در این رمان هم در نوع خودش جالب است. ایجاد فضای دلهره حمله بمب افکنها به شهر و شنیده شدن صدای انفجار برای یک دختر نابینا تا زمانی که فرمان آتش بس در شهر صادر میشود و مقاومت شجاعانه ماری برای ترک نکردن خانهشان، همه و همه ما را به عنوان خواننده به خوبی با نگرانیها و فضای ترسناک جنگ به جلو پیش میبرد.
اما من در طول داستان که از کودکی تا میانسالی و پس از جنگ این شخصیتها روایت میشد، مدام دو سوال در ذهنم پررنگ و پررنگتر میشد:
- چه کسی مسئول از بین رفتن زندگی آنها بود؟
- چرا ما این پرسشگری رو نداریم که “وقتی دو سرباز در حال کشتن هم هستند، ایجاد کننده اون جنگ، کجا هستند؟”
بحث برای من از دفاع یا حمله شروع نمیشود. بحث برای من از روی آگاهی جمعی شروع میشود. آگاهی که مانع شکلگیری جاه طلبی شود. آگاهی که مانع شکلگیری تصور و تفکر زورگویی شود. اینها باید از درون و سطوح مختلف جامعه شکل بگیرد تا به سطوح بالاتر حکمرانی منتقل شود. چرا؟ چون حکمرانان از دل مردم بیرون میآیند. این آگاهیست که باید مانع شکلگیری تفکرات افراطی و خطرناک شود و نه زور که به دنبال آن استعمار و گاهی غارت را نیز به بهانههای مختلف شکل میدهد.
به نظر خیلی راه تا این سطح باقیست. هرچند تصور دنیایی که تفکر اهمیت آسیب نرساندن به دیگران در آن قالب باشد، دیگر دشوار نیست.