روایت اوج و فرود یک زندگی یا ترس از زندگی نکردن؟
داستان با مرگ ایوان ایلیچ شروع میشود. اما مرگی که در آن دیگران در جستجوی “زندگی خودشان” هستند. کسی به فکر از دست دادن او نیست، حتی همسرش. همه در تلاش برای گرفتن موقعیتهای پس از او هستند. اما اینهمه بیتفاوتی از کجا میآید؟
همه چیز در طول داستان عادی است جز ایوان ایلیچ که درگیر مرگ است. ترس از مرگ در کاراکتر ایوان به شدت دیده میشود. چیزی که گاهی در طول داستان جای خودش را به زندگی نکردن یا فرصت کم زندگی کردن، میدهد. حسرتهایی که در طول داستان از گذشته تا قبل از بیماری برای او پیش میآید، هاکی از همین مسیله است. این حسرتها تا جایی پیش رفت که حتی در جستجو چرایی رسیدن به این همه درد و بیماری و گله از اینکه “چرا او” نیز به سراغش آمده بود.
او زندگی خود را با ممارست خوب/بد روی اهدافش بدست آورده بود و قانع نبودنش به جایگاهی که در آن بود، منجر به ایجاد یک زندگی مرفه برای خود و خانوادهاش شده بود. چیزی که بنظر میرسید اگر شکل نمیگرفت، شاید از حسرت روزهای پایانی کمتر میشد.
از لحظه آغاز بیماری تا انتها، یک مسیله دیگر نیز رنج ایوان را بیشتر کرده بود. چرا دیگران سعی میکردند به او وقتی خودش هم میدانست در حال فوت است، دروغ بگویند؟ اصلا چرا وقتی حتی خود ایوان هم ناامید از درمان بود، دیگران انقدر اصرار به درمان او داشتند؟ تحمل کردن بدرفتاریهای او توسط سایر اعضای خانواده و دیدن اینکه دیگران از روی عادت و انجام وظیفه صرفا کنار او هستند، درد او را بیشتر میکرد.
در نهایت سوالی که باید به آن پاسخ دهیم این است که رنج آشکار ایوان وقتی مرگ را باور کرده بود و پذیرفته بود که بازگشت سلامتیاش راه حلی ندارد و به پزشک خود هم بابت بیفایده بودن درمان اعتراض میکرد، از خود مرگ میترسید یا از فرصتهایی که برای زندگی کردن در رفاه و لذت از دست میداد؟
تفاوت دو مورد بالا را باز کنم. قطعا مرگ در هر لحظهای ممکن از فرا برسد و همه چیز تمام شود، اما وقتی شما در طول رسیدن به نقطه پایان، آگاهانه و با رنج، لذت زندگی کردن را خط به خط از دست میدهید، طعم این پایان تلخ خواهد شد. تلخی که در طول داستان به شدت بر رفتارهای ایوان ایلیچ واضح بود.