در این پست متن مربوط به قسمت دوم پادکست رادیوطوری ارائه خواهد شد. قسمت دوم این پادکست، به ارائه توضیحاتی در دستهبندی های معرفی کارگردان، ارائه چند مورد از حواشی، توضیح سربسته فیلم، نمادشناسی و طرح موضوع قضاوت بدون در نظر گرفتن زمینه و پیشفرض، پرداخته است.
فرانک دارابونت
فرانک دارابونت متولد ۱۹۵۹ و اهل فرانسه هست که از جمله کارهای مهم دیگهای که انجام داده و شناخته شده هست میشه به سریال the Walking Dead و فیلم بسیار زیبا و درخشان The Shawshank Redemption اشاره کرد. The Shawshank Redemption با امتیاز ۹.۳ در جایگاه اول ۲۵۰ فیلم برتر سایت IMDB قرار داره که حتما پیشنهاد میکنم ببینید و از یک تیم رابینز و مورگان فریمن درجه یک لذت ببرید.
ایشون علاوه برکارگردانی، نویسندگی هم میکنه و در همین فیلم The Shawshank Redemption و the Green mile هم نویسندگی کردن. خیلی جاها بیان شده که فیلم The green mile از معدود اقتباسهای استیون کینگ هست که خودش هم از تماشای فیلم لذت برده.
در کنار بیان این آثار هنری و برجسته آقای دارابونت، فیلم mist هم از دیگر آثارش هست، که البته رتبه پایینی نسبت به سایر کارهاش داره. اما فیلم خوبی هست و انسان رو به چالش میکشه. در این فیلم به کنش و واکنش تیپهای مختلفهای اجتماعی در شرایط غیر قابل باور، دشوار و حتی کشنده پرداخته شده …
حاشیهها و دانستنیهای فیلم
– با وجود اینکه فرانک دارابونت کارگردان، تام هنکس را برای بازی در نقش پل اجکام در نظر گرفته بود، در مراحل اولیه تولید، این نقش را به جان تراولتا پیشنهاد داد.
– شخصیت خاص جان کافی که ترکیبی از هیکلی درشت و سلوکی ملایم داشت، کار انتخاب بازیگر را سخت میکرد. زمانی که بروس ویلیس دربارهٔ این نقش شنید، مطمئن بود مایکل کلارک دانکن، همبازیاش در «آرماگدون»، بهترین گزینه برای این نقش خواهد بود.
– در ابتدا قرار بود خود هنکس نقش پیری شخصیتش را بازی کند.
– نکته جالب اینکه بین ۱۵ تا ۳۰ موش تربیتشده برای به تصویر کشیدن آقای جینگلز، موش باهوش داستان استفاده شد. البته در بخشهایی از فیلم، از تکنیکهای انیمیشن و گرافیک کامپیوتری استفاده شده است. مثل صحنه کشته شدن آقای جینگلز…
– هدایت کردن این موشها در جای مناسبشان با بشقابهای کوچک غذا صورت میگرفت.
– دو خطای زمانی در فیلم داریم: اول اینکه لباس فرم افسران دهه ۳۰ میلادی این مدلی نبوده و دوم هم استفاده از همین صندلی شوک الکترونیکی است. چون ایالت لوئیزیانا تا اوایل دهه ۴۰ میلادی، هنوز این صندلیها را جایگزین روش چوبه دار نکرده بود.
تعریف سربسته فیلم
این فیلم حدودِ ۳ ساعتی، داستانش از زبان راوی آن یعنی تام هنکس که در خانه سالمندان است و به واسطهی دیدن فیلمی به یاد خاطرات خود افتاده روایت میشود. داستان در زندانی اتفاق میافتد که تام هنکس زندانبانانش هست و یک متهم به نام جان کافی به جرم قتل و تجاوز به دو دختر بچه به آنجا آورده شده و قرار هست به زودی اعدام بشه.
تام هنکس در نقش پل اجکام به تدریج به این نتیجه میرسه که جان کافی برخلاف چهره خشن و جسته بزرگی که داره، نه تنها سنگدل نیست بلکه به شدت آروم، مهربون و خیرخواهه. علاوه بر این خصوصیات یک نیروی عجیب و شفابخش هم داره که تحت شرایط خاصی از اون استفاده میکنه.
نماد شناسی فیلم
هر وقت یه فیلمی میبینیم که یک کاراکتری اسمی نداره، یک قدرت خارق العاده بدون هیچ پیشینه و دلیلی داره و کلا بخشی از داستان یا شخصیت با منطبق جور در نمیاد، احتمال اینکه باید اون فرد، داستان یا بخشی از اونها رو به عنوان نماد باور کنیم هست. البته این کلیت و جامعیت نداره، ولی معمولا این اتفاق رخ میده. اینم اضافه کنم در فیلمهایی که ژانر تخیلی یا فانتزی یا کلا سایفای دارن، منظورم نیست. هرچند که گاها در برخی جاها اشاره میشه که اساس ساخت این تیپ ژانرها، همین نماد شناسی بوده. ولی در کل هیچ قطعیتی در این موضوع وجود نداره و کاملا به برداشت ما، نوع داستان، خط داستان، شخصیت پردازیها و خیلی چیزها بستگی داره این نمادگذاری و شناسی. برای مثال فیلمهای Mother (چون با این اسم فیلم مشابه زیاد هست، فیلمی رو که خاویر باردم و جنیفر لارنس بازی کردن، مدنظر هست) یا فیلم Platform رو پیشنهاد میکنم ببنید تا با این موضوع و مفهوم در فیلمها بیشتر آشنا بشید. اینم بگم که قبل از دیدنشون یک نقد از هر دو بخونید و اصلا هم نگران اسپویل شدن فیلم نباشید، چون چیزی رو از دست نمیدیدید.
برگردیم به موضوع، در این فیلم جان کافی برای من نماد خوبی، پاکی و معصومیت مطلق هست. پل اجکام برای من نماد ما انسانهاست. و تمام اتفاقاتی که در فیلم رخ میده، کارهایی هست که ما داریم با خوبیها و زیباییها میکنیم. در بعضی نقدها خوندم که حتی جان کافی به دلیل قدرت شفا دادنی که داره، نماد حضرت عیسی هم میتونه باشه. دور از ذهن هم نیست، ولی طبق باورهای دینی باز هم به همون پاکی و معصومیت میرسیم با همین فرض هم.
در طول فیلم دیالوگ معروف جان کافی که میگه: من خستم رییس، همراه با گریه و بعد دراز کشیدن روی تخت در حالی که پشتش به فضای بیرون زندان و آدمها هست بسیار شنیده میشه. مدام این سوال پیش میاد که خسته از چی؟ توجه شما رو به دیالوگهای جان با پل در زمانیکه جان، دلیل تنبیه یکی از شخصیتهای داستان رو که کارهایی که کرده بود، روی روند زندگی جان تاثیر داشته و هیچکس هم از اونا خبر نداشته، جلب میکنم.
پل میگه: وقتی در روز رستاخیر خدا از من دلیل کشتن یکی از معجزاتش رو پرسید من چی باید بگم؟ بگم چون مربوط به کارم بود؟ و دیالوگ همیشگی جان: من خستم رییس … خستم از اینکه همهی راه رو تنهام، خستم از اینکه هیچوقت هیچکس رو نداشتم که بگه از کجا میایم، کجا میریم، چرا میریم، از همه بیشتر خستم از مردمی که همدیگرو آزار میدن، خسته از همه دردهایی که میشنوم و حس می کنم و (دیالوگ کلیدی) هروز هم بیشتر میشه …
خوب پاسخ سوال اینجا داده شد و اگر دقت کنید، دقیقا داره به تمام چیزهایی که منجر به از بین رفتن و خدشه دار شدن خوبی و پاکی میشه، اشاره میکنه …
اما اگر در فیلم و داستان دقت کنیم اولین خواسته جان کافی در ورودش به زندان با آخرین درخواستش از پل مشترک هست، چی بود اون درخواست؟ بودن در روشنایی به دلیل ترس از تاریکی. در لحظه ورود به سلولش در پاسخ به اینکه چیزی لازم داری، میگه میشه چراغ روشن باشه؟ در لحظهای که یکی از افسرها پارچه سیاه رو برای اعدام میخواست بکشه روی سرش، بازهم میگه، میشه پارچه رو نکشید؟ من از تاریکی میترسم. فکر میکنم خیلی واضح هست که خیلی از پلیدیها در خفا و در تاریکی رخ میده (نه الزاما به معنی نبود نور). و قطعا منظور من صرفا نبود نور و خاموش بود و شب نیست. تاریکی در خرد، فکر میکنم کلیدیترین مسئله این روزهای بشر محسوب میشه …
در تکمیل این گفتهها، لحظه ورود جان به اتاق برای اعدام، یک دیالوگ عالی گفته میشه. جان با نگاه پر از هراس و نگرانی به همه نگاه میکنه و میگه: اینجا پر از آدمهایی هست که از من بدشون میاد… من اینجوری تعبیرش میکنم که ما اطرافمون پر از آدمهایی هست که به شدت نابینایی دارن در برابر دیدن حجم خارقالعاده خوبی و پاکی و معصومیت و البته در این بین تلاش وقفه ناپذیری هم در نابودیش دارن. یه تعبیر دومی هم هست، پلیدی همیشه از خوبی و پاکی متنفره …
یک بخش تاثیرگذار در ادامه لحظات اعدام جان هست و اونم وقتیه که پل از جان سوال میکنه که چیزی برای گفتن داره یا نه و اون میگه: از چیزی که هستم عذرخواهی میکنم … و شما شاهد نگاه شاهکار، بینظیر و هنرمندانه تام هنکس هستید که خودش چند لحظه پیش به افسر دیگهای تذکر میده که اشکاشو پاک کنه … فکر میکنم در واقع از اون حجم تنفری که در اون اتاق جمع شده بود و خودش رو عامل اون میدونست، علیرغم همه زیباییهای ذاتی که داره، عذرخواهی کرد …
داستان تا آخرین لحظه برای ما حرف داره و اینجوری ادامه پیدا میکنه که شما شاهد این هستید که همه برای از دست دادن جان کافی در لحظه اعدام ناراحت هستن و گریه میکنن، و تنها کسی که در این میان ناراحتی نداره، خود جان هست و حتی در سکانس قبل اعدام تاکید میکنه “من دارم خوب میشم” … بی اغراق این صحنهها یکی از تکاندهنده ترین قسمتهای فیلم بود که البته روزانه هم برای همه ما اتفاق میوفته. جایی که همه افسران، در عین ناراحتی و گریه صرفا نظارهگر بودن. ناظر رخ دادن یک فاجعه و نابود کردن یک معصومیت و پاکی و خوبی و مهربانی و به قول پل اجکار: کشتن یک معجزه الهی … و فقط نظارهگر بودن …
به نظرم اون صحنه گریه کردن تام هنکس در موقع اعدام جان کافی، صرفا گریه یک مرد در مقابل کشته شدن یک نفر نبود، گریهای هست که بشریت هر روز بابت کشتن همه زیباییهای این زندگی در زندگی خودش و دیگران باید بکنه …
اما فیالواع جذابیت داستان جایی هست که این ناظر بودن بدون تنبیه نمیمونه و در ادامه و انتها شما شاهد این هستید که تنبیهی که برای جان و عدم مقاومت کردن و نشان دادن عکسالعمل در زمان مقرر، در نظر گرفته شده، “زندگی کردن” هست. پل در سن ۱۰۸ سالگی خطاب به زنی که دوستش داره اعتراف میکنه که باید زندگی کنه تا شاهد مرگ همه دوستان و عزیزانش باشه ….
فیلم خیلی تلاش میکنه بگه پاک و مهربون بودن خیلی سادس و اونو در جاهایی میبینید که جان به عنوان آخرین درخواستش قبل از اعدام میگه من تا حالا فیلم ندیدم، یا خوشحالی زیادش برای چند تکه نان و خوردن اون نانها با اون هیجان و تقسیمش با یک فرد دیگه که اونم از قضا آدم خوب و مهرونیه …
و چه بهتی در اون لحظه پخش فیلم برای جان، در صورت همه هست. جان فیلم میبینه و بقیه جان رو و به نوعی انگار سوالاتی دارن از جنس اینکه چرا از بین این همه درخواست، و حتی پیشنهاد آزاد شدن، اون فیلم رو انتخاب کرد. خوب پاسخش سادس، با فرارش ذات پاکی و معصومیت میرفت زیر سوال. چون چندین نفر باید مجازات و پاسخگو میشدن که چرا جان فرار کرده، و این خلاف همه اون چیزی بود که نویسنده برای کاراکتر جان ساخته بود.
طرح موضوع
بیاید فیلم رو به صورت کلی از دیدگاهی که توضیح دادم نبینید و فرض رو عوض کنیم. روی موضوع رفتار کردن ما با دیگران با پیشفرضهایی که داریم ازشون تمرکز کنیم.
در فیلم دو دسته آدم بودن، اونهایی که میدونستن جان بیگناهه و براشون محرز بود این موضوع و اونهایی که نمیدونستن بیگناهه و محکومش کرده بودن به اعدام…
موضوع مهمی که اینجا باید واقعا بهش فکر کنیم اینه: در فیلم کسی تحقیقی در مورد جان کافی نکرد و صرفا به اینکه یه دادگاهی برگزار شده و محکوم شده، بسنده شد و به در طول داستان، نویسنده به شدت تلاش میکنه بگه، کسی کاری برای اثبات بیگناهی جان نکرده و همین که هیکلش گندس، سیاه پوسته و قیافش هم غلط اندازه و دو تا دختر کوچولوی کشته شده هم توو بغلش بودن، کفایت میکنه که اون گناهکاره. حتی وقتی پل اجکام به وکیل جان هم مراجعه میکنه، اونم با تردید نسبت به محکوم بودن اون صحبت میکنه و بحثهای نژادپرستانه و غیرمنطقی و بر اساس یک خاطره تلخ و ناگواری که در زندگی خودش پیش اومده صحبت و اظهار نظر میکنه.
دقت کردید؟ همه بر اساس ظاهر و سیاه پوست بودنش، قضاوتش کردن و وقتی یک افسر کمی بیشتر اونو شناخت متوجه شد که چه انسان ارزشمندی رو دارن از دست میدن. ولی واقعا چرا کسی در پروسه قضاوت کردن اون، به گریه های شدیدی که در زمان بغل کردن جسد اون دوتا دختر میکرد، توجهی نداشت؟ همه فقط ظاهر داستان رو میدیدن …
منظور من دقیقا همین هست، داشتن پیشفرض در قضاوت، رفتار و تصمیم گیریهایی که زندگی خودمون و دیگران رو تحت تاثیر قرار میده … که قطعا هرچی جایگاه اجتماعیمون بالاتر میره، تبعات اشتباهاتمون سنگینتر میشه…
بریم سر موضوع خودمون، به نظرتون ما در زندگی روزمره چقدر با پیشفرضها، شنیدههای ثابت نشده، باورهای غلط اجتماعی، تجربیات تلخ خودمون و هرچیزی به جز دیدن واقعیت و درون آدمها، اونها رو میبینیم و باهاشون آشنا میشیم؟ من میگم اگر جلوی پردازشهای بیوقفه مغز رو نمیشه گرفت ولی رفتار، تصمیمگیری و برخوردمون با دیگران رو که میشه مدیریت کرد، نمیشه؟
به عبارت دیگه، رفتاری بدون همه اون پیشفرضها و باورها و شنیدهها، با هم دیگه…
قطعا سخته و پر از چالش، ولی ارزش فکر و تلاش رو خیلی داره و اینم بگم اگر من نمیتونم یه کاری رو بکنم، به این معنی نیست که کلا در هیچ جایی نمیشه انجامش داد و هیچکسی انجامش نداده. ما محدود میشیم به آدمهایی که روزانه در اطرافمون میبینیم و میتونیم حسشون کنیم، نه همه مخلوقات این زندگی …
پس سریع حذفش نکنیم مسیله رو …
خدانگهدار تا قسمت بعدی …
قسمت دوم پادکست رادیوطوری را از راه های زیر میتوانید گوش دهید:
۱. کانال تلگرام داستانطوری
۲. اپل پادکست
۳. ساندکلاد
۴. کست باکس