این مجموعه داستان در پی یک باور و یک انگیزه شکل گرفت. بیان انگیزه نوشتن این دوازده داستان کوتاه بماند برای بعد. اما باوری که درون مایه همه این داستان­ها را دربر گرفته است چیزی نیست جز، عدم اعتقاد من به مفهومی به نام آرزو.

ما در این زندگی که همه چیز آن به زمان محدود می‌شود، فرصتی برای زندگی نکردن نداریم. به عبارت دیگر، همه ما در یک بازه زمانی نامشخص که حتی نسبت به اینکه در کجای آن بازه قرار داریم، آگاه نیستیم در حال حرکتیم. با این وضعیت، آیا فرصتی برای حسرت باقی می‌ماند؟

شما در زمان پذیرفتن مفهومی به نام آرزو، به خودتان این اجازه را می‌دهید که طعم حسرت را در این بازه نامشخص بچشید. به نظرتان درست تر نیست که ما آرزو را به اهدافی که در زمان رسیدن به آنها یا حرکت در مسیرشان، متوجه گذر زمان نمی‌شویم، تبدیل کنیم؟ ما در زمان تلاش برای رسیدن به اهداف، در عین خستگی، شکست، نا امیدی، افسردگی و … آن بازه زمانی را زندگی کرده‌ایم. در اصل، جسارت زندگی کردن را داشته‌ایم. این موضوع در مفهوم آرزو، محقق نمی‌شود.

پس ما برای زندگی کردن، نیاز به باور و درک عمیق آنچه هستیم و آنچه می‌خواهیم داریم. چیزی‌که بتوانیم آنرا در بازه زمان نامشخص زندگی گنجانده تا در انتهای آن، حسرتی بر دل نماند.