بحران اقتصادی سال ۱۹۲۹ در آمریکا بسیاری از خانوادهها را وادار به مهاجرت کرد. در رمان خوشههای خشم با خانواده پرجمعیت جاد در این سفر دشوار همراه میشویم. خانواده جاد که کشاورز و ساکن اوکلاهاما هستند با صنعتی شدن کشاورزی و از دست دادن زمینشان مجبور میشوند هرچه دارند بفروشند، کامیونی بخرند و به امید پیدا کردن کار به کالیفرنیا مهاجرت کنند. تام جاد پسر خانواده که چند سال در زندان گذرانده، در ابتدای داستان از زندان آزاد میشود و با آنچه که در این مدت بر سر خانوادهاش و زمین کشاورزیشان آمده اینطور مواجه میشود:
“دنبال کار میگردی؟
نه، بابام یه مزرعه داره، چهل جریب میشه، زارعه. خیلی وقته که اونجا زندگی میکنه.
راننده نگاه معنی داری به کشتزارهای کنار جاده انداخت. ذرتهای خفته در زیر گرد و خاک مدفون شده بود، سنگریزهها روی زمین خاک آلود به چشم میخورد. راننده مثل اینکه با خودش حرف میزد گفت: یک مزرعه چهل جریبی. خاک روشو نگرفته… تراکتور صاحبشو بیرون ننداخته؟
پیاده گفت: راستش اینکه که خیلی وقته ازشون بی خبرم.
راننده گفت: خیلی وقت. زنبوری به درون اتاقک کامیون راه یافت. پشت شیشه وزوز میکرد. راننده دستش را پیش برد و با احتیاط زنبور را در جریان باد قرار داد و از اتاقک بیرونش کرد. سپس گفت: دهاتیها تند تند از پا در میان؛ با یک تراکتور ده تا خونواده رو آواره میکنن. مملکت رو با تراکتورهای لعنتیشون نفله کردن، همه چیز رو نفله میکنن، دهاتیها رو میریزن تو جاده. پدر تو چه جوری میخواد خودشو نگر داره؟”
عنوان کتاب خوشههای خشم از سرود نبرد جمهوری گرفته شده: چشمان من شکوه آمدن خدا را دیدهاند/ او تاکستانی که خوشههای خشم در آن انبار شدهاند را پایمال میکند. خوشههای خشم، بارور شدن خشم کشاورزان نسبت به قدرتهایی است که در جریان صنعتی شدن جامعه و برای کسب سود بیشتر کشاورزان را از زمینهایشان بیرون میکنند. کتاب با توصیفاتی چنان روشن صحنههای درد و رنج، مصائب و سختیهای مهاجران را تصویر میکند، که خود را در آنچه که مهاجران تجربه میکنند سهیم احساس میکنیم. گویی این ما هستیم که باید در جاده ۶۶ سوار بر کامیونی قراضه با گرسنگی و دشواریهای سفر بجنگیم و خود را به کالیفرنیا برسانیم. تام رمز موفقیت در چنین سفری را در تلاش برای سر کردن “امروز” میداند و اینکه نباید به آنچه در پیش میآید فکر کرد. در جایی از کتاب میگوید: “یه چیزی تو زندون یاد گرفتم که میخوام بهت بگم، آدم هیچ وقت نباید به اون روزی که آزاد میشه فکر کنه. اینه که آدمو دیوونه میکنه . باید به فکر امروز بود و بعد به فردا.”
جان اشتاین بک واکنشهای متفاوتی در قبال رمان خود از مخاطبین دریافت کرد. از تهدید به مرگ گرفته تا سوزانده شدن کتابش و ممنوعیت آن در برخی کتابخانهها. او این کتاب را در شرایطی دشوار و در حالی که از نظر شخصی تحت فشار و استرس شدید قرار داشت نوشت، اشتاین بک در این باره گفته: “تمامی سیستم عصبی من خرد شدهاست. امیدوارم به سمت حمله عصبی کامل پیش نروم. ای کاش میتوانستم برای مدتی ناپدید شوم. چیزهای خیلی زیادی هستند که مرا عصبی میکنند. میترسم این کتاب از هم بپاشد. اگر این اتفاق بیفتد من هم از هم میپاشم.” اما سرانجام این رمان برای او جایزه پولیتزر به همراه داشت و یکی از چهل کلاسیک برتر سده بیستم شد. مجله تایمز نیز این رمان را به عنوان یکی از صد رمان برتر به زبان انگلیسی معرفی کردهاست.