یکی از جذابترین و بینظیرترین کتابهایی که امسال مطالعه کردم بیشک مواجهه با مرگ بوده. برای مطالعه این کتاب باید بدانید که مترجم کتاب (مجتبی عبداللهنژاد) در ابتدای آن در چند سطری کوتاه این گونه نوشته است:
در تمام مدتی که این کتاب را ترجمه میکردم، به مرگ فکر میکردم. شبح مرگ بالای سرم ایستاده بود. خیال میکردم قهرمان داستان که بمیرد، من هم میمیرم. نمردم. ولی شبح مرگ هنوز بالای سرم ایستاده، رهایم نمیکند.
در نهایت گویا آقای عبداللهنژاد مدتی کوتاه پس از اتمام نگارش این ترجمه و در حالی که بیش از چهل و هشت سال نداشته، بر اثر سکته قلبی فوت میکنند. این مرگ نابهنگام، شدت تاثیر کلمات این رمان را بر خواننده افزونتر از قبل هم میکند.
اما در طول داستان شما با شخصیت اصلی داستان، مردی سیساله با نام «جان اسمیت» روبه رو هستید. روزنامهنگاری نسبتاً موفق و از یک خانواده اشرافی در انگلستان. در لبنان به عنوان خبرنگار خارجی نشریه محلکارش به سر میبرد که متوجه میشود چند غده روی گردنش درآمده. همانگونه که احتمالاً میتوانید حدس بزنید، در ادامه داستان میفهمیم که او به بیماری لاعلاجی مبتلاست.
البته به خواست خانواده و دوستانش (به خصوص مادرش) تصمیم گرفته میشود که خود «جان» از این موضوع خبردار نشود. به او گفته میشود که نوعی بیماری میکروبی محلی از لبنان گرفته و پس از حدود یک ماه از درمان اولیه که به طور موقتی روند رشد بیماری را کند میکند، او را مرخص میکنند. (پیشبینی میشود او بتواند حدود یکی دو سالی زندگی باکیفیت داشته باشد قبل از آن که بیماری به صورت جدی زمینگیرش کند و پس از مدتی کوتاه از پا درآید)
به صورت اتفاقی و در سفر کوتاهی که برای جمعوجور کردن کارهایش به لبنان دارد با دختری به نام «آیوا» آشنا میشود و در طی ماجراهایی این دو سخت به یکدیگر دلبسته میشوند به طوری که حتی او به فکر میافتد که سریعاً با این دختر ازدواج کند. مواجهه مادرِ جان که در صفحات اولیه کتاب میفهمیم چقدر این فرزندش را (حتی بیش از بقیه فرزندانش) دوست دارد و همچنین مواجهه افراد دیگر با مسئله ازدواج او با آیوا، مواجهه عجیبی است. به خصوص آن جا که نمیتوانند باور کنند این پسر که این همه شور زندگی درونش زنده شده، چند صباحی بیشتر سر پا نیست و متعاقب آن، این عشق را به نظر فرجامی نیست.
به این قسمت از کتاب توجه کنید:
«فضا عوض شده بود و حالا دیگر با خنده و شوخی حرف میزدند. ولی کییر از درون بیقرار بود. نشسته بود نگاهشان میکرد که چه عشقی به هم دارند. احساس میکرد جای خدا نشسته: از آینده و سرنوشتشان خبر دارد در حالی که خودشان خبر ندارند. این آگاهی دل و رودهاش را میسوزاند. دلش میخواست بالا بیاورد. تف کند بیندازد دور این آگاهی را. اثری از آن در وجودش باقی نماند. سبکبار مردم سبکروترند به قول شمالیها.
برگفته از کتاب
یک بار که جان گرم گفتوگو با آیوا بود، نگاهش کرد و سعی کرد مجسم کند که مرده. چشمها بسته، بیاحساس، بیجان، آرام. جسمی بدون روح. چمدانی خالی. جان بدون جان. نگاهش کرد و یک لحظه به نظرش آمد شیء مادی است. چیزی مثل میز با صندلی. شیئی مصرفی. چیزی که میتوان بریدش یا ارهاش کرد یا سوختش یا گذاشتش توی جعبه خاکش کرد. این بدترین تصویری بود که در عمرش در سرش نقش بسته بود.»
در کل داستان اصلی جذابیت موجود، بحث هایی است که خانواده جان، جهت تصمیم گیری های مهم در کنار هم جمع می شوند. این تصمیم گیری ها شما را به عنوان خواننده به شدت درگیر خواهد کرد. گاهی پیش می آمد که کتاب را میبستم و به جملات و دیدگاه های بیان شده در کتاب عمیقا فکر میکردم.
اما راستش فکر میکنم این کتاب مجال خوبی برای ما هست که با نگاه دیگری به مفهوم اجتناب ناپذیر مرگ بنگریم. این واقعیتی است که در کتاب های زیاد دیگری هم مورد بحث قرار گرفته است. مثلا کتاب سه شنبه ها با موری که همین مفاهیم زندگی و مرگ را در قالب داستان دیگری مرور کرده است. در آن کتاب اشاره دقیقی به این موضوع می کند که زندگی کردن را زمانی می فهمیم که مرگ را بپذیریم.
شما در این کتاب با شخصیت سازی های واقعی که صورت گرفته است، بحث هایی که بارها و بارها در زندگی به صورت واقعی با آن روبه رو شده ایم و البته تصمیم گیری های شدیدا واقعی که قطعا می پذیرید عقلانی بوده است، شما را به سمت فکر کردن به معنای مرگ و زندیگ سوق می دهد. فکر می کنم خواندن این کتاب باید در اولویت هر فردی باشد. نه بخاطر مفاهیم آن، بلکه به خاطر درک ناآگاهی ما از زمان و شرایط اتمام زندگی …